حکایت ضرب المثل نه خانی آمده و نه خانی رفته!
حکایت ضرب المثل نه خانی آمده و نه خانی رفته: ضرب المثل ها گنجینه ایست در زبان و ادبیات فارسی که در آن حکایت ها نهفته است . با گفتن یک ضرب المثل می توان یک کتاب را در یک جمله خلاصه نمود.زمانی از این ضرب المثل استفاده می شود که می خواهند وانمود کنند هیچ کاری صورت نگرفته و هیچ اتفاقی نیفتاده است.با مجله سرگرمی اهل فان همراه باشید.
شاید خوشتان اومد: حکایت ضرب المثل خر ما از کرگی دم نداشت!
حکایت ضرب المثل نه خانی آمده و نه خانی رفته
مردی، خیلی دلش میخواست ثروتمند بشود و مثل خانها زندگي کند. اما نه پول زیادی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. براي همين، با صرفهجویی زیادي زندگی میکرد، تا شاید پولی پسانداز کند.
روزی او به شهر رفت تا چیزی بفروشد. بعد از اینکه جنسهایش را فروخت، موقع برگشتن به روستای خود، از کنار يک دکان میوهفروشی گذشت. چشمش به خربزهها افتاد و با خودش گفت: «کاش پول داشتم و یک خربزه میخریدم! اما همین که ناهار مختصری بخرم کافی است. نباید ولخرجی کنم!» مرد چند قدمی دور شد.
اما میل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چهطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر میشوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.» با این فکر برگشت، خربزهای خرید و از شهر خارج شد. سپس درختی پیدا کرد و زیر سایه درخت نشست. خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتی که خربزه را میخورد، گفت: «پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.»
یادتان نرود که ببینید: حکایت حلال و حرام از منظر عالم
شاید بپسندید: حکایت ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین!
اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش میداد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم میتراشم و میخورم. پوست و تخمههایش را میگذارم همینجا بماند. آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، میگوید که یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. اینجوری بهتر است.»
مرد با این فکر، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما باز هم سیر نشد. با اینکه دلش نمیخواست پوست خربزه را هم بخورد، دلش نمیآمد از خوردن آن چشم بپوشد. نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمههای خربزه برجا بماند، کافی است. هر کس از اینجا عبور کند، میگوید یک خان ثروتمند از اینجا گذشته است؛ خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه آدم مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. مرد مانده بود و تخمههای خربزه. اما هر کاری میکرد، نمیتوانست از تخمههای خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمههای خربزه هیچ بهانهای نداشت. با بیمیلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمههای خربزه هم نمیتوانم بگذرم، اما آنها را هم نمیتوانم بخورم. مردم چه میگویند؟ نمیگویند این چه خانی بوده که از تخمه خربزه هم چشمپوشی نکرده است؟!»
مرد دوباره راه افتاد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمههای خربزه، کار مهمی بود. بادی به غبغب انداخت. در این حال، احساس میکرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده، سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه الاغش را به دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یکباره، مرد با عجله به طرف تخمههای خربزهاش دوید. خیلی زود تخمههای خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آنها شد. تخمههای خربزه را هم که خورد،
شاید خوشتان بیاید: حکایت شاه عباس و مرد پینه دوز
گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچخانی از اینجا عبور نکرده و خربزهای هم نداشته که بخورد.»
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
در اینجا ما قصدمان این است تا مجموعه داستانهای کوتاه و حکایتهای پندآموز را با شما دوستان گرامی به اشتراک بگذاریم .