داستان

حکایت درویش دانادل و دزدان حق نشناس؛ داستانی شنیدنی و کهن از کلیله و دمنه

حکایت درویش دانادل و دزدان حق نشناس: روزی بود و روزگاری بود. در زمان های قدیم و در شهر شیراز یک مرد عارف به نام “درویش دانادل” زندگی می‌کرد که همه شهر وی را به خاطر اخلاق خوبش می‌شناختند.

دانادل تصمیم گرفت به حج برود و قصد کرد چند روزی زودتر حرکت کند تا بتواند در بین شهرها گردش کرده و در نهایت به مراسم حج برسد.

این حکایت هم جالبه: اصطلاح سر خر از کجا آمده است؟+داستان شنیدنی

در آن سال ماه حج در تابستان بود و دانادل از قبل از عید نوروز عازم سفرش شد. روزها و شب ها راه می رفت و در آبادی و روستاها سفر می‌کرد. روز سوم در یک بیابان به یک کاروانسرای خرابه رسید که محل دزدها بود.

حکایت درویش دانادل و دزدان حق نشناس

دزدان وقتی دانادل با کوله پشتی اش را دیدند خوشحال شدند و قصد کتک زدن او را داشتند. دانادل وقتی دزدها را دید عصایش را روی زمین انداخت و گفت: من یک نفر هستم و شما چند نفر. اول به حرف های من گوش دهید و بعد هرکاری که می‌خواهید بکنید.

اما دزدها قبول نکردند و دانادل بعد از اصرار زیاد گفت؛ بیایید کوله پشتی من را بگردید که من جز مخارج سفرم چیزی به همراه ندارم و می‌خواستم با این چندرغاز به آرزویم که زیارت است برسم. شما این کوله را بردارید و من را رها کنید تا به زیارتم برسم.

دزدها گفتند اگر تو را رها کنیم که جای ما را به مردم نشان می‌دهی و ما را گرفتار می‌کنی. پس بهتر است وصیت کنی و آماده مرگ باشی.

دانادل گفت ریختن خون بی گناه برای شما بدبختی می آورد و خیلی زود به پنجه قانون و مکافات اعمال تان گرفتار می‌شوید.

دزدها خندیدند و گفتند در این بیابان خبری از عدالت نیست؛ اینجا کسی نیست که بخواهد ما را مجازات کند و خنجرها را کشیدند تا وی را بکشند.

دانادل که دیگر امیدی به نجات نداشت؛ به اطراف نگاه می‌کرد تا بتواند راهی برای فرار پیدا کند؛ اما هیچ چیز نبود. جز مرغان صحرایی که بالای سر او پرواز می‌کردند.

دانادل از روی ناچاری رو به مرغ‌ها کرد و گفت: آهای مرغ ها، ببینید و شاهد باشید که در این بیابان این دزدهای بی‌رحم مرا اسیر کردند. شما انتقام من را از این ظالم‌ها بگیرید.

دزدها به این حرف دانادل خندیدند و او را مسخره کردند. اسم او را پرسیدند؛ وی را کشتند و مالش را برداشتند.

وقتی خبر مرگ دانادل به شهرش رسید؛ همه ناراحت شدند گفتند خون بی گناه دامن جنایتکار را می‌گیرد؛ چون دانادل آدم خوب و بی آزاری بود.

عید نوروز آمد و ۱۳ به در شد و همه در صحراهای اطراف برای خوش گذرانی جمع شده بودند. از قضا دزدان نیز به صحرا آمده بودند و چون کسی آن‌ها را نمی شناخت زیر درختی مشغول صحبت و استراحت بودند.

گنجشک ها هم روی درخت جمع شده بودند و فضولات آن‌ها روی دزدها می ریخت و سروصدا کرده بودند.

یکی از دزدها گفت؛ این گنجشک‌ها را ببینید چه شلوغ کرده‌اند. دیگری گفت فکر کنم برای مطالبه خون دانادل آمده‌اند. دیگری گفت نه اینها گنجشک هستند و آن‌ها مرغ صحرا بودند.

دزد دیگر گفت بیچاره دانادل که از ترش جانش مرغ‌ها را شاهد گرفته بود.

مردم صحبت های این دزدان را شنیدند و شک کردند. به پاسبان ها خبر دادند و دزدها دستگیر شدند و اعتراف کردند.

در نهایت دانادل با اینکه کشته شد؛ اما مرغ‌ها ماموریت کارگاهی خود را به خوبی انجام دادند. و دزدها به سزای اعمالشان رسیدند.

این حکایت هم جالبه: حکایت میمون فضول و مرد راهزن از مرزبان نامه؛ عاقبت غرور نتیجه اش میشود از دست دادن جان

حکایت درویش دانادل و دزدان حق نشناس-2

امیدواریم از حکایت درویش دانادل و دزدان حق نشناس خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

این حکایت هم جالبه: داستان اصطلاح کلک کسی را کندن!

این حکایت هم جالبه: حکایت مورچه زحمت کش و زنبور مغرور؛ داستانی در مورد اعتماد به نفس بیش از حد

این حکایت هم جالبه: حکایت موش زیرک و مرد صاحبخانه از کلیله و دمنه؛ هرکس مال ندارد دوست، برادر و يار ندارد!

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 + نه =

دکمه بازگشت به بالا