داستان

حکایت مرد عارف و سه استادش؛ مرد عارفی که سه استاد تاثیر گذارش دزد، سگ و دختر بچه بودند!

حکایت مرد عارف و سه استادش: یكی از مریدان عارف بزرگی، هنگامی که عارف در بستر مرگ بود، از او پرسید: مولای من استاد شما كه بود؟ می‌توانید او را به ما معرفی کنید؟ عارف بزرگ گفت: من صدها استاد داشته‌ام. نام کدام یک را می‌خواهی؟ مريد گفت:كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟ همان را معرفی کنید.

این حکایت هم جالبه: داستان سید مهدی قوام و زن روسپی که باعث ریختن اشک هر دو نفر شد!

عارف اندیشید و گفت: در واقع مهمترین مسائل را سه نفر به من آموختند. اولین استادم یك دزد بود. مرید با تعجب فراوان پرسید: یک دزد؟ منظور شما چیست؟ عارف بزرگ گفت: شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی‌خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد.

حکایت مرد عارف و سه استادش

او به من گفت که كارش دزدی است. دعوت كردم شب را در خانه من بماند. او یك ماه پیش من زندگی کرد. او هر شب از خانه بیرون می‌رفت و وقتی بر می‌گشت می‌گفت چیزی گیرم نیامد، اما فردا دوباره سعی می‌كنم. او مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم. از او یاد گرفتم که تلاش کنم و ناامید نشوم.

مرید گفت: «عجب، دومین استاد شما چه کسی بود؟

عارف گفت: دومین استادم یک سگ بود. و بعد به چشم‌های متعجب شاگرد و مریدش نگاه کرد و ادامه داد: آن سگ هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می‌آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می‌دید و می‌ترسید و عقب می‌كشید. سگ سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد پس از روزهای زیاد، تصمیم گرفت دل به دریا بزند و با این مشكل روبه رو شود.

او خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد. من از او یاد گرفتم برای حل کردن مشکلاتم از آن‌ها فرار نکنم و با آن‌ها روبه‌رو شوم. چون فقط در این صورت آن مشکل و مسئله حل می‌شود.

مرید شگفت‌زده و مشتاق پرسید: استاد سوم شما چه کسی بود؟ عارف لبخندی زد و گفت: استاد سوم من دختر بچه‌ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می‌رفت. از او پرسیدم: خودت این شمع را روشن كرده‌ای؟ او گفت بله.

برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید: شما می‌توانید بگویید شعله‌ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟

من آنجا فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمی‌داند چگونه روشن می‌شود و از كجا می‌آید. این سه درس مهم ترین چیزهایی بود که یاد گرفتم.

حکایت مرد عارف و سه استادش-1

این مطلب هم جالبه: حکایت عابد و مرد فانوس به دست؛ شیطان مسیر عابد را تا مسجد روشن می کند!

امیدواریم از حکایت مرد عارف و سه استادش خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

این حکایت هم جالبه: داستان شهری در ایتالیا که همه دزد بودند، جز یک نفر… و او زنده نماند!

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 + 3 =

دکمه بازگشت به بالا