حکایت زن بداخلاق و مرد بیچاره: داستان مردی که به ده دینار آزاد شد و به صد دینار گرفتار!
حکایت زن بداخلاق و مرد بیچاره: آورده اند که در گذشته های دور، مردی بود که به سیر و سیاحت علاقهی فراوان داشت. بزرگترین آرزوی این مرد آن بود که بتواند روزی، گِرد جهان را بگردد و همه جای دنیا را ببیند و احوال مردم جهان را از نزدیک مطالعه کند و با زندگیشان آشنا شود. او تصمیم داشت تا حاصل مطالعات خود را در کتابی بنویسد.
این حکایت هم جالبه: افسانهای زیبا در مورد پیدایش هندوانه و خربزه!
حکایت زن بداخلاق و مرد بیچاره
روزی از روزها تصمیم خود را گرفت. عزمش را جزم کرد و بار سفر را بست. یار و دیار را ترک گفت و به قصد جهانگردی به راه افتاد؛ اما از بدِ حادثه و بختِ بد آن مرد، در فرنگ اسیر شد. فرنگیان او را به اسارت گرفتند و در خندق طرابلس به همراه جهودان به کارِگِل گماشتند. آن مرد بیچاره از صبح تا غروب گِلها را لگد میکرد و با نان بخورونمیری که به او میدادند زندگی میکرد.
بهتر است ماجرای سفر او را از زبان خودش بخوانیم:
در یکی از روزهایی که مشغول پایکوبی بر گِل بودم، یکی از رؤسای حلب که سابقه معرفتی در میان ما بود، گذر کرد و مرا شناخت و گفت: «ای فلان، این چه حالت است؟» گفتم: «چه گویم؟»
همیگریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت.
قیاس که چه حالم بُود در این ساعت
که در طویلهی نامردمم بباید ساخت.
پای در زنجیر پیشِ دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
آن دوست قدیمی بر من رحمت آورد. ده دینار به فرنگیان داد و خلاصم کرد و با خودش مرا به حلب برد. از اینکه از کار گلکوبی خلاص شده بودم، بسیار خرسند و شاد بودم. دوستم، ثروتی هنگفت داشت و زندگی شاهانه. مرا به خانهاش برد و احترام زیاد کرد.
دختری که داشت به نکاح من درآورد، به کابینِ صد دینار.
در روزهای اول خیلی خوشحال بودم که از اسارت نجات یافتهام و در حلب صاحب زن و زندگی شدهام، اما چند روزی که سپری شد، دانستم که به دامی دیگر افتادهام. چون دختر دوستم که اکنون همسر من شده بود، بسیار بداخلاق و تندخو و نافرمان بود. هنوز مدت کوتاهی از ازدواج ما نگذشته بود که زباندرازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتن!
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او
زینهار از قرین بد، زنهار
و قِنا ربنا عذاب النار
به دامی مهلک گرفتار آمده بودم. نمیدانستم چه کنم. روزی هزار بار آرزو میکردم که همچنان در فرنگ میبودم و گِل لگد میکردم و گرفتار این زن تندخو نمیشدم. نه میتوانستم زنم را طلاق بدهم و نه میتوانستم از دستش بگریزم. صد دینار کابینش بود که من ده دینار هم نداشتم، چه رسد به صد دینار. برای طلاق دادن او، باید مهریهاش را میدادم که نداشتم. او که چنین دیده بود، روزبهروز زبانش را درازتر میکرد و سرکوفتم میزد که: «تو آن نیستی که پدرم تو را از فرنگ به ده دینار خلاص کرد؟»
و من بهناچار میگفتم: «بلی، به ده دینار خلاص کرد و به صد دینار در دست تو گرفتار!»
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی.*
______________________________
*در نسخهای این مصراع اینگونه نیز آمده است:
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی
این حکایت هم جالبه: حکایت مرد خیالباف و کوزه روغن: داستان مرد فقیری که یک شبه داماد شاه شد!
امیدواریم از حکایت زن بداخلاق و مرد بیچاره خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.