داستان غلامی که عشقش به دختر تاجر، او را به فنا داد!
حکایت عشق مخفیانه غلام به دختر تاجر: در قدیم به محتشمان و ثروتمندان خواجه می گفتند . یکی از این خواجگان ، غلامی سیاه داشت که بدو
علم و فضل نیز آموخته بود . خواجه دختری بغایت زیبا داشت.
این مطلب هم جالبه: اصطلاح اگر برای من آب در نمی آید، برای تو که نان در می آید از کجا آمده است!؟+داستان
حکایت عشق مخفیانه غلام به دختر تاجر
در قدیم به محتشمان و ثروتمندان خواجه می گفتند . یکی از این خواجگان ، غلامی سیاه داشت که بدو علم و فضل نیز آموخته بود . خواجه دختری بغایت زیبا داشت.
همینکه دختر به سنِ بلوغ رسید از طرف خانواده های اشراف خواستگارانی برای او پیدا شدند . اما خواجه از قبول آنان امتناع ورزید . زیرا معتقد بود که ثروت نمی پاید و سعادت نمی زاید . تا اینکه جوانی اصیل و پرهیزگار و در عین حال فقیر و تنگدست به خواستگاری دختر خواجه رفت و خواجه او را پذیرفت و طی مراسمی دختر را به عقد او درآورد.
از آنجا که غلام ، عاشق دختر خواجه شده بود همینکه از موضوع با خبر شد دنیا در نظرش تیره و تار گشت و به دنبال آن به بیماری سختی دچار آمد به طوری که روز به روز همچون شمع می گداخت . حتی حاذق ترین طبیبان نیز نتوانستند او را مداوا کنند. تا اینکه خواجه به همسرش گفت : ما که سبب پریشانی او را نشناختیم . بهتر است نزد غلام بروی و با لطف و نرمی مادرانه از احوال او بپرسی.
این هم جالبه: اصطلاح کینه شتری داشتن از کجا آمده است!؟
حکایت عشق مخفیانه غلام به دختر تاجر: شاید بدین وسیله بر راز درون او واقف شوم . زن نزد غلام رفت و طبق دستور خواجه با شفقتی مادروار او را نوازش کرد و به نرمی و گرمی سخن گفت و آنقدر خوب از عهدۀ نقشش برآمد که غلام به سخن آمد . اما سخنی بر زبان راند که شعله بر جان زن زد و دود از کلّه اش برآورد . غلام گفت : توقع نداشتم که با وجود من ، دخترتان را به بیگانه ای دهید.
زن با شنیدن این خبر می خواست غلام را شرحه شرحه کند اما باز خویشتن داری کرد و چیزی نگفت . لیکن بیدرنگ نزد خواجه شتافت و ماجرا را با او در میان نهاد . خواجه هم سخت غضبناک شد و گفت بلایی بر سرش بیاورم که افسانه شود . او نقشه ای شیطانی کشید و به همسرش گفت با همان حالت قبلی نزد غلام می روی و می گویی چه خوب ، پس تو دختر ما را می خواهی ؟ چرا زودتر نگفتی ؟ اگر ما می دانستیم که خواستگاری مانند تو داریم . دیگر او را به بیگانه نمی دادیم . غلام با شنیدن این حرف ها سخت شادمان شد و از شدّتِ هیجان بالا و پایین می پرید . رنجوری او نیز روز به روز بر طرف می شد تا اینکه پس از کوته زمانی کاملاََ قبراق و سر حال شد.
خواجه برای اجرای نقشه شیطانی خود جشنی ساختگی بر پا کرد و تعدادی از دوستان و خویشان خود را نیز دعوت کرد.
جشن بر پا شد و مطربان به خواندن و نواختن پرداختند و حضّار و مدعوّین دست زنان و پای کوبان و هلهله کنان مجلس را گرم کردند . خواجۀ مکّار در اثنای جشن ، مردی قوی هیکل را که صورتی زنانه داشت مانند دخترش آرایش کرد و لباس عروسی بر او پوشید و او را بر هیأت عروسان درآورد و در لحظه ای که داماد می خواست راهی حجلۀ زفاف شود آن مردک را به جای عروسِ واقعی به حجله فرستاد.
غلامِ تازه داماد نیز با شادی و سرمستی تمام قدم به حجله نهاد و خواجه بلافاصله شمع و چراغ حجله را خاموش کرد تا عروس و داماد با هم خلوت کنند . همینکه غلام خواست با ظرافت و نرمی روبند عروس را بگشاید آن نره خرِ از خدا بی خبر مچ غلام را محکم چسبید و در طرفة العینی بغلش کرد و بر تخت واژگونش ساخت . غلام از وحشت نعره می زد اما به گوش کسی نمی رسید چون در بیرون از حجله مطربان و مهمانان هنگامه ای به پا کرده بودند . خلاصه آن مردک بی حیا تا صبح آن غلام بخت برگشته را مورد تجاوز قرار داد و خُرد و خمیرش کرد.
حکایت عشق مخفیانه غلام به دختر تاجر: بامداد که فرا رسید طبق رسوم دیرین با تشریفات خاص جناب داماد (غلام) را به حمام فرستادند و در این فاصله خواجۀ مکّار دخترش را با آرایشی تمام به جای آن نره خر نشاند و چون غلام از حمام به حجله پا نهاد به زیبایی و لطافت دختر خیره شد و پیش خود گفت مگر امکان دارد که از موجودی اینچنین لطیف آن کارهای وقیح سر زند ؟ واقعاََ چیزی نمانده بود که از حیرت دیوانه شود . بالاخره با نفرتی عجیب به عروس گفت : خاک بر سرت . خدا کسی را همسر تو نکند . آن از وضع شبانه ات و این از وضع روزانه ات.
این حکایت در مأخذی دیده نیامد . شاید از حکایات عامیانه آن دوران باشد و یا پرداختۀ ذهن مولانا . به هر حال این حکایت در نقد دنیا پرستی و ظاهر گرایی است . زیرا مولانا در ابیات پیشین فرمود : ثروت و مُکنتِ دنیوی زنجیر زرّینی است که بال و پَر روح را می بندد و از پرواز باز می دارد . زنجیر زنجیر است چه زرّین و چه آهنین . هر دو اسارت آور است . چنانکه برای پرنده فرقی ندارد که در قفس طلایی حبس شود یا در قفس آهنین . مولانا می گوید : دنیا به ظاهر زیبا و دلرباست . اما وقتی با او درآمیری او را دوزخی قهّار خواهی یافت . پس ظاهربینی و دنیازدگی را رها کن.
دختر خواجه و زیبایی او کنایه از جذّابیت های ظاهری دنیا و شیرینی جاه و مقام است . و آن مردک قوی هیکلِ بدکار نشان دهنده باطن دنیا و فرجام تلخ جاه طلبی.
این حکایت هم جالبه: عاقبت ترس از مرگ: حکایت دو همسایه که تصمیم گرفتند همدیگر را سر به نیست کنند!
امیدواریم از حکایت عشق مخفیانه غلام به دختر تاجر خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.
این داستان ها جالبه بخونید:
حکایت مرد طمع کار: چیزی که مال تو نیست را برندار!
اصطلاح به جمالت نناز که به تبی بند است، به مالت نناز به شبی بند است از کجا آمده است!؟
زن زیبای جوحی و قاضی هوس باز؛ حکایت عاشق شدن قاضی و گیر افتادن او در صندوق!
حکایت خیاطی که پارچه مشتریان را جلو رویشان می دزدید و کسی متوجه نمی شد!
رازهای خانه داروغه نانجیب؛ حکایتی در باب اینکه نباید براساس شنیده ها قضاوت کرد!
پیرزن اسپند دود کن و مرد تاجر؛ وقتی اسپند دود کردن برای پیرزن فقیر، عاقبت به خیری آورد!