داستان

حکایت پیرمرد فقیری که 100 سکه طلا از خدا می خواست و 99 تا را هم قبول نداشت!

پیرمرد فقیری که 100 سکه طلا از خدا می خواست: يکى بود يکى نبود، زير گنبد کبود پيرمرد و پيرزن فقيرى در خانهٔ خود نشسته بودند. پيرمرد دست‌هاى خود را به آسمان گرفت و گفت: خدايا! صد تومان به من برسان!

این حکایت هم جالبه: حکایت شنیدنی ” مرغ طمع کار و شکارچی باهوش ” از سری داستان های مثنوی معنوی!

حکایت پیرمرد فقیری که 100 سکه طلا از خدا می خواست

اگر نَود و نُه تومان باشد قبول نمى‌کنم. از قضا تاجرى که از کنار خانهٔ اين پيرمرد و پيرزن اتفاقى رد مى‌شد، اين حرف را شنيد و پيش خود گفت: حالا من نَودونُه تومان و نُه ريال توى دستمال مى‌گذارم و از سوراخ بام اتاق، براى پيرمرد مى‌اندازم، ببينم پيرمرد نَود و نُه تومان و نُه ريال را مى‌گيرد يا نه! اين‌کار را کرد.

پيرمرد که توى اتاق نشسته بود، يک مرتبه ديد دستمالى جلوش افتاد. دستمال را گرفت و بازش کرد. نَود و نُه ريال را در آن ديد. به پيرزن گفت: دعاى من مستجاب شد. زن او گفت: بشمار! شايد صد تومان نباشد.

پيرمرد گفت: شمرده‌ام، نَود و نُه تومان و نُه ريال است، ولى قبول دارم. پيرزن گفت: خودت گفتى اگر يک ريال از صد تومان کسر باشد، قبول نمى‌کني! شوهر پير او خنديد و جواب داد: خداوند يک ريال را بابت دستمال حساب کرده است!

این حکایت هم جالبه: اصطلاح خدا خر رو شناخت شاخش نداد از کجا آمده است!؟

تاجر که همچنان در پشت‌بام بود و اين حرف‌ها را شنيد، آهى کشيد و پائين آمد و در خانه را زد. پيرمرد در را باز کرد. تاجر گفت: پولم را پس بده! من دستمال پول را از سوراخ بام توى اتاق انداختم. پيرمرد گفت: چند روز است که دعا مى‌کنم تا خداوند صد تومان به من بدهد و داده، حالا تو مى‌گوئى پول مال من است. تاجر گفت: بيا برويم نزد قاضى تا قضاوت کند. پيرمرد گفت: من لباس، کفش، و اسب به تو مى‌دهم.

پيرمرد لباس و کفش تاجر را پوشيد اسب تاجر را هم سوار شد و به اتفاق تاجر، پيش قاضى رفت. تاجر ماجراى صد تومان را براى قاضى تعريف کرد. پيرمرد از سر جاى خود پا شد و به قاضى گفت: اين تاجر اگر خجالت نکشد، مى‌گويد که لباس تنم هم مال او است.

تاجر گفت: لباس تنت مال من است. پيرمرد گفت: اگر خجالت نکشد مى‌گويد کفش پايم هم مال او است. تاجر گفت: کفش پايت هم مال من است ديگر. پيرمرد گفت: اگر اين تاجر خجالت نکشد مى‌گويد اسبم هم مال او است. تاجر گفت: اسبت هم مال من است. بعد پيرمرد گفت: اى قاضي! ديگر براى اين تاجر خجالتى باقى نمانده که نگويد نَود و نُه تومان و نُه ريال مال من نيست!

قاضى که از باطن کار خبر نداشت. گول حرف‌هاى پيرمرد را خورد و حکم به نفع او داد. تاجر بيچاره علاوه بر نَود و نُه تومان و نُه ريال، کفش، لباس، و اسب خود را هم از دست داد.

پیرمرد فقیری که 100 سکه طلا از خدا می خواست-1

ـ پيرمرد و تاجر
ـ افسانه‌هاى ديار هميشه‌بهار ـ ص ۲۴۴
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
ـ روايتِ محمدرضا ميرآبيز. سال سوم دبيرستان رشته فرهنگ و ادب، گرگان به نقل از حافظ ميرآبيز ديپلمه ساکن روستاى حيدرآباد از توابع گرگان.
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)

این حکایت هم جالبه: حکایت پادشاه و وزیر دانا: داستانی از “مرزبان نامه” در باب حکمت خداوند که اکثرا از آن بی خبریم!

امیدواریم از حکایت پیرمرد فقیری که 100 سکه طلا از خدا می خواست خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × پنج =

دکمه بازگشت به بالا