داستان

مرد کشاورز و کلاغ جادویی افسانه کشاورزی که با کلاغش، شاه و وزیر حسودش را فرستاد قاطی باقالی ها!

مرد کشاورز و کلاغ جادویی: در روزگاران قديم مردى بود باقالى مى‌کاشت يک کلاغ هم بود هر چى اين مرده باقالى مى‌کاشت مى‌رفت و مى‌خورد و تا که مى‌خورد مى‌رفت روى کندهٔ درختى مى‌نشست و به مرد باقالى‌کار بد و بى‌راه مى‌گفت.

این حکایت هم جالبه: اصطلاح از این ستون به آن ستون فرج است از کجا آمده است+داستان جالب و شنیدنی

مرد کشاورز و کلاغ جادویی

مرد باقالى کار گفت: ‘چه کنم تا کلاغ را بگيرم؟’ فکرى کرد و گفت: ‘مى‌روم و مقدارى چرخ (چرخ مالي= ماده‌اى است چسب مانند و چسبناک) مالى مى‌گيرم و روى کندهٔ درخت مى‌مالم تا اين کلاغ را بگيرم.’ رفت و همين کار را کرد و چرخ مالى‌ها را روى کندهٔ درخت ماليد.

روز بعد که کلاغه مثل هر روز باقالى‌ها را خورد، رفت روى کندهٔ درخت نشست پاش به چرخ مالى‌ها چسبيد. مرد باقالى‌کار فورى دويد و او را گرفت. کلاغ به مرد باقالى کار گفت: ‘مرا نکش زيرا مى‌توانم به تو کمک کنم. مرا آزاد کن و سه تا از پرهاى مرا بکن و پيش خودت نگه‌دار و مرا آزاد کن. هر وقت مرا خواستي، يکى از پرها را در هوا ول کن و به دنبال آن بيا تا به خانهٔ من برسي.’

آزاد کردن کلاغ

مرد باقالى کار قبول کرد و سه تا از پرهاى کلاغه را کند و او را آزاد کرد و کلاغه رفت و ديگر در آن طرف‌ها پيدايش نشد. يک روز که مرد باقالى‌کار دلش تنگ رفته بود گفت: ‘بگذار سرى به کلاغه بزنيم.’ يکى از پرها را در هوا ول کرد و دنبال آن رفت و رفت تا به خانهٔ کلاغه رسيد. ديد کلاغه چرخ مى‌ريسد.

سلام کرد و از کلاغه احوالپرسى کرد و مقدارى گفتگو کردند. وقتى که مرد باقالى کار مى‌خواست برگردد کلاغه گفت: ‘بيا و اين ديگچى (ديگ کوچک) را از من بگير ولى بپا تو راه که ميرى نگى هو ديگچي.’ مرد گفت: ‘نه نمى‌گم’ مرد باقالى کار آمد تا به خانه رسيد گفت: ‘بگذار ببينم چرا گفت در راه نگو هو ديگچي’ و گفت: ‘هو ديگچي’ تا که اين را گفت ديد ديگ پر از پلو شد و يک مرغ هم روى آن گذاشته شد. گفت: ‘خوب شد حالا ديگه کار و بارم خوب شد.’

ديگر هر وقت موقع خوراک مى‌شد مى‌گفت: ‘هو ديگچي’ و غذاى او آماده مى‌شد. تا يک روز که مصمم شد که سلطان و وزير و سربازان او را مهمان کند. براى اين کار پيش شاه رفت و گفت: ‘امشب به خانه من مهمان هستيد.’ وزير گفت: ‘اى قبله‌ٔ‌عالم! اين مرد که نمى‌تواند ما را مهمان کند.’ مرد گفت: ‘نه همهٔ شما را مهمان مى‌کنم.’

مهمان کردن سلطان

سلطان هم قبول کرد و شب که شد به خانهٔ مرد باقالى کار آمدند و نشستند تا موقع غذا رسيد. مرد سفره‌اى پهن کرد و به خانه‌اى (اتاقي) که در آن ديگچى گذاشته شده بود رفت و هى مى‌گفت: ‘هو ديگچي’ و يک قاب پلو مى‌گرفت، مرغ روى آن مى‌گذاشت و براى هر يک از آنها مى‌برد.

به اين ترتيب همه را شام داد. وزير گفت: ‘بگذار بريم ببينيم اين مرد اين همه مرغ و پلو را از کجا مى‌آورد.’ و آهسته آهسته رفت و به خانه‌اى که ديگچى مرد توى آن بود و ديگچى را ديد که مرد با آن چه مى‌کند. هيچ نگفت و برگشت تا اين مهمانى تمام شد و از خانه باقالى کار رفتند.

در راه وزير قصهٔ ديگچى را براى شاه بازگو کرد و گفت: ‘اين ديگچى براى مرد زياد است براى تو خوب است که مى‌خواهى يک لشکر را غذا بدهي.’ و خلاصه شاه را روکار کرد تا ديگچى را از مرد باقالى کار بگيرد. شاه هم کسى را پيش مرد باقالى کار فرستاد. او را پيش شاه آوردند. (وقتى آمد) شاه گفت: ‘اى مرد اين ديگچى را از کجا آوردي؟’

مرد گفت: ‘مال خودم هست.’ شاه گفت: ‘اين مال ما بوده و تو اين را دزديده‌اي.’ و بالاخره ديگچى را از مرد باقالى کار گرفت. مرد باقالى‌کار ناچار به خانه برگشت و موضوع را براى زنش تعريف کرد و هر دو بسيار ناراحت شدند ولى چاره‌اى نداشتند.

مرد کشاورز و کلاغ جادویی-2

این حکایت هم جالبه: داستان دوستی خاله خرسه: دوست نادان، خیرخواهی‌اش هم ضرر است!

هوا کردن دومین پر

گذشت تا اين‌که يک روز مرد باقالى‌کار گفت: ‘خوب! خوبه يکى از پرها را تو هوا ول کنيم و دنبالش بريم و سرى به کلاغه بزنيم.’ همين کار را هم کرد و يکى از پرها را رها کرد و دنبال آن رفت و رفت تا به خانهٔ کلاغه رسيد. ديد که مثل آن روز چرخ مى‌ريسد. سلام کرد و بعد از احوالپرسى مدتى نشست. وقتى مى‌خواست برگردد موضوع را براى کلاغه گفت. کلاغه گفت: ‘حالا که مى‌خواهى برى برو اون خر را واکن و براى خودت ببر ولى مواظب باش تو راه يه وقت نگى شع.’ مرد گفت: ‘نه، نمى‌گم.’

در راه که مى‌رفت گفت: ‘بذار بگيم شع.’ همين کار را کرد و ديد که الاغ به‌جاى پهن، اشرفى مى‌ريزد. آنها را جمع کرد و روانهٔ خانه شد و موضوع را براى زنش گفت. خوشحال شدند و از اين راه زندگى خوبى به هم زدند تا اينکه يک روز زن مرد باقالى کار سوار الاغ شد و به حمام رفت. مطابق رسم خر را در حمام بست و رفت توى حمام. اتفاقاً زن وزير هم در حمام بود. زن وزير زودتر از زن باقالى‌کار بيرون آمد تا به خانه برود وقتى که مى‌خواست سوار الاغ خودش بشود و برود براى اينکه الاغ بايستد گفت: ‘شع’ ديد که الاغ زن باقالى‌کار به جاى پهن اشرفى مى‌ريزد. بلافاصله سوار او شد و خر خودش را گذاشت و رفت.

موقعى که زن باقالى‌کار از حمام بيرون آمد، ديد که الاغ او را برده‌اند و به‌جاى آن يک الاغ ديگر گذاشته‌اند. فهميد که کار زن وزير بوده گريهٔ بسيار کرد ولى خوب چاره‌اى نداشت به خانه آمد و موضوع بردن الاغ را براى شوهرش گفت. مرد باقالى‌کار گفت: ‘چرا هشتى (گذاشتي) الاغ را ببرند؟’

زن گفت: ‘همان‌طور که ديگچى را از تو بردند. الاغ را هم از من بردند.’ مرد هم ديد چاره‌اى نيست و هيچ نگفت. تا يک روز گفت: ‘بگذار تا يک پر ديگر را هم ول کنيم و برويم تا ببينم چه مى‌شود؟’ پر را مطابق هميشه ول کرد و دنبال او رفت تا به خانهٔ کلاغه رسيد و سلام و احوالپرسى کرد و براى کلاغه گفت که ديگچى و الاغ را از او گرفتند.

آخرین پر

کلاغه گفت: ‘خوب طورى نيست اين دبه را از من بگير و ببر. با همین دبه مى‌توانى ديگچى و خر را هم بستانى ولى در راه مواظب باش که نگوئى ‘هو دبه!’ و اگر هم گفتى و خبرى شد بگو. ‘تو دبه’ مرد گفت: ‘باشد!’ و خداحافظى کرد و راه را گرفت و به خانه آمد. ضمن راه آمدن گفت: ‘بگذار بگم هو دبه ببينم چطور مى‌شه؟’

تا که گفت: ‘هو دبه.’ ديد از توى دبه يک دسته مرد چماق به‌دست خارج شدند، مرد باقالى‌کار گفت: ‘حالا خوب شد! مى‌روم و ديگچى و الاغ را مى‌گيرم.’ آمد خانه و براى زنش موضوع را تعريف کرد و روانه شد تا به خانهٔ وزير برود. رفت و به خانهٔ وزير رسيد صدا کرد و گفت: ‘ديگچى و الاغ را بياوريد.’

وزير از شيندن اين حرف پيش سلطان رفت و گفت: ‘قبلهٔ‌عالم مرد باقالى‌کار مى‌گويد که ديگچى و الاغ را بياور.’ سلطان گفت: ‘او را بکشيد.’ تا که آمدند مرد باقالى‌کار را بکشند، مرد گفت: ‘هو دبه!’ تا اين کلمه را گفت مردان چماق به‌دست از دبه بيرون آمدند و دور لشکر شاه را گرفتند هى مرد باقالى‌کار مى‌گفت: ‘هو دبه!’ و هى مرد چماق به‌دست از دبه بيرون مى‌آمد و شروع به کشتن لشکر شاه مى‌کردند.

سلطان گفت: ‘بگوئيد مرد باقالى‌کار که اين مردان ما را نکشند تا ديگچى و الاغ او را بدهيم.’ مرد باقالى‌کار گفت: ‘بياوريد تا اين‌ها را صدا بزنم.’ ديگچى و الاغ را به او دادند و مرد کمى که دور شد گفت: ‘تو دبه.’ و کم‌کم مردان چماق به‌دست وارد دبه شدند و به اين ترتيب مرد باقالى‌کار، ديگچى و الاغ خودش را گرفت و به خانه برگشت و با اين ديگچى و الاغ و دبه روزگار خوبى را گذراند.

– قلاغه و مرد باقالى‌کار
– قصه‌هاى ايرانى جلد سوم ـ ص ۳۵۸
– گردآورى و تأليف: ‘سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
– انتشارات اميرکبير، چاپ اوّل ۱۳۵۵

– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱

امیدواریم از داستان مرد کشاورز و کلاغ جادویی خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × 3 =

دکمه بازگشت به بالا