داستان

داستان پسرک واکسی؛ مردی که درسی بزرگ از کودک واکسی گرفت!

پسرک واکسی: ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟

این حکایت هم جالبه: داستان دانش ناتمام از مرزبان نامه؛ موعظه های مرد دانشمند و آشپز احمق

کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»

این مطلب هم جالبه: بازی فکری: اگر بتوانید دزد خانه همسایه را در این تصویر تشخیص دهید، یک نابغه تمام عیار هستید!

داستان پسرک واکسی

به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.

گفت: مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود.

در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد.

گفتم: چقدر تقدیم کنم؟

گفت: امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.

گفتم: بگو چقدر؟

گفت: تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.

گفتم: هر چه بدهم قبول است؟

گفت: یا علی.

داستان پسرک واکسی-1

این حکایت هم جالبه: حکایت تنبل و کور از سری داستان های قدیمی ایران زمین!

با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول.

در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: من گفتم هر چه دادی قبول.

گفتم: بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!

نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.

گفت: تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟

واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم.

رویش را برگرداند و رفت.

هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه.

وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت.

جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.

 

این حکایت هم جالبه: داستان دو برادر دوقلو و یک عشق پاک؛ افسانه ای زیبا از کشور ویتنام

امیدواریم از داستان پسرک واکسی خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید حکایات کهن ایرانی، قصه ها، داستانهای ملل و ضرب المثل های عامیانه را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما همچنین هر روزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

این حکایات هم جالبه:

حکایت احمد تجار: زنی با لبخند گل‌ریز و ارتشی خیالی، پادشاه چین را به زانو درآورد!

حکایت چوپان کچل و دختر کدخدا از داستان های قدیمی ایران زمین!

حکایت دو عروس: بره‌ای که زندگی یک مرد را عوض کرد!

حکایت تاجر و غلام سیاه: پادشاه شدن غلام سیاهی که روزگار مردم را سیاه کرد

داستان حضرت سلیمان و جغد!

داستان عابد بی حیا و سگ؛ عابد گرسنه ای که از آتش پرست طلب نان کرد!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ده + 2 =

دکمه بازگشت به بالا