داستان

داستان درویش و سه دزد از داستان های عامیانه ادب فارسی!

داستان درویش و سه دزد: شاه عباس یکم (۲۷ ژانویه ۱۵۷۱ – ۱۹ ژانویه ۱۶۲۹) معروف به شاه عباس بزرگ یا شاه عباس کبیر، پنجمین پادشاه ایران صفوی بود که از سال ۱۵۸۷ تا ۱۶۲۹ میلادی حکومت کرد. از وی داستان های بی شماری در صفحات کتاب های تاریخی باقی مانده است. در این مطلب از سری مطالب سرگرمی مجله خبری اهل فان به داستان درویش و سه دزد خواهیم پرداخت.

این حکایت هم جالبه ببینید:  حکایت مرد مفت خور و پيرمرد هيزم فروش از سری داستان های مثنوی معنوی

داستان درویش و سه دزد

شاه عباس شبها لباس درویشی می پوشید و در گوشه و کنار شهر به گردش می پرداخت. مقصود او از این گردش ها بیشتر رسیدن به وضع فقیران و بینوایان، و دیگر منظورش حراست شهر و جلوگیری از فساد و دزدی بود. از این گردش با لباس مبدل وناشناس استفاده های زیاد می کرد.

اتفاقا شبی از شبها حین عبور از بازارچشمش به چند نفر افتاد که در پیچ وخم بازار خود را پنهان کرده اند. شاه عباس به سرعت دنبال آنها رفت و مثل درویشان یاهو یاهو کنان به نزدیک آنها رفت و گفت:«برادران بایستید تا من هم به شما برسم». آن چند نفر دیدند او یک درویش است بدون ترس ایستادند.

شاه عباس گفت:« شما را به خدا قسم میدهم که به هر جا که امشب می خواهید بروید، مرا هم با خودتان ببرید».آن سه نفر به هم نگاه کردند . یکی از آنها گفت:«تو می توانی با ما هم قدم بشوی؟ چون ما خیال داریم به خزانه شاه عباس دستبرد بزنیم وتو چون درویش پاکدامنی، نمی توانی با ما همکاری کنی».

درویش گفت:« من مایلم در این کار با شما شرکت کنم». نفر دوم گفت:« ای درویش ما هر یک هنری داریم». درویش گفت:«هنر شما چیست ؟ شاید من هم هنر بهتری داشته باشم». اولی گفت:« من از هر دیوار صافی مثل مار بالا میروم». دومی گفت:« من میتوانم هر قفل بسته ای را به آسانی باز کنم». سومی گفت:« من زبان سگ را می دانم و می فهمم چه می گوید این سه هنر ما. حالا تو چه هنری داری؟»

درویش گفت:« من اگر سبیل راستم را بجنبانم عالمی را آباد می کند و اگر سبیل چپم را بجنبانم عالمی را خراب می کند». دزدان گفتند:« هنر تو بزرگتر از هنر ماست. حالا اگر مایلی بیا تا برویم». به راه افتادند .

رفتند تا به دیوار خانه شاه عباس رسیدند.اولی فورا کمندی را انداخت و مثل مار به بالای دیوار رفت و دوستان را یکی یکی به آن طرف یعنی در خانه شاه عباس گذاشت و خودش پایین آمد. ناگهان صدای چند سگ از داخل حیاط خانه بلند شد. سوال کردند که «سگ چه می گوید؟» دومی گفت:« سگهای جوانتر می گویند دزد آمد، دزد آمد وآن سگ پیر می گوید ساکت باشید که صاحب خانه همراه آنان است».

فورا صدای سگها خاموش شد . نفر سوم رفت و قفل خزانه را باز کرد، و هر چهار نفر وارد خزانه شدند و دستمال ها را پر از جواهر وسیم وزر کردند و بیرون آمدند باز هم از دیوار گذشتندو شتابان راه صحرا را پیش گرفتند ورفتند. در دامنه کوه به غاری رسیدند. وارد غار شدند .در ته غار اشیاء سرقت شده را پنهان کردند و خوابیدند. درویش هم به عبادت پرداخت تا صبح شد. درویش گفت:« دوستان اگر مایلید من به شهر بروم و نان و غذایی برایتان تهیه کنم و بیاورم».

گفتند :« چون کسی به درویش سوء ظن ندارد برو و خوراکی فراهم کن». چند سکه به او دادند و درویش به شهر آمد. داخل منزل شد و لباس خود را عوض کرد و بر تخت نشست. طولی نکشید که داروغه آمد وگفت:« قبله عالم! دیشب دزد ها آمده اند و خزانه را به غارت برده اند». شاه عباس دستور داد کلید دار باشی را آوردند. و پاسبانهای مخصوص را هم صدا کردند.

شاه عباس از آنها سوال کرد:« مگر شما کجا بودید؟» همه گفتند :« ما خواب بودیم و اظهار بی اطلا عی کردند. آنها را به زندان انداختند و فورا چند سوار وعده ای پیاده را به دنبال دزدان فرستاد و نشانی آنها را داد. آنها رفتند و دزدان را دستگیر کردند ونزد شاه عباس آوردند. شاه عباس پرسید:« شما آنقدر جسور شده اید که به خزانه من دستبرد میزنید؟» یکی از دزد ها جواب داد :« قبله عالم! ما سه نفر دزد بودیم و در بین راه یک نفر به ما اضافه شد.»

ما هرکدام هنر خود را نشان دادیم و حال نوبت به نفر چهارم رسیده که سبیل راست خود را بچرخاند و ما را خلاص کند». شاه عباس از گفتار او لذت برد و گفت :« اگر توبه کنید که دیگر دزدی نکنید شما را می بخشم». همه قسم خوردند که دیگر دزدی نکند. شاه عباس نفر اول را داروغه باشی شهر کرد . دومی را برای تربیت سگها مامور کرد و سومی ر ا کلید دار باشی کرد.

این مطلب هم جالبه: حکایت عطار قند فروش و مرد گِل خوار؛ داستان پرمعنای مولانا در باب اینکه چه کسی احمق است و چه کسی عاقل است!؟

داستان درویش و سه دزد-1

شاه عباس یکم که بود

عباس یکم (۲۷ ژانویه ۱۵۷۱ – ۱۹ ژانویه ۱۶۲۹)، مشهور به شاه عباس بزرگ، پنجمین پادشاه ایران صفوی بود که از سال ۱۵۸۷ تا ۱۶۲۹ میلادی حکومت کرد. او با کمک قبایل قزلباش،شاملو و استاجلو و طی جنگ‌های داخلی شهرهای خراسان که از سال ۱۵۸۰ میلادی آغاز گشت، قدرت را از پدرش، شاه محمد خدابنده ستاند و در سال ۱۵۸۷ میلادی، در ۱۷ سالگی پادشاه ایران شد و ۴۱ سال سلطنت کرد.

شاه عباس در ابتدای پادشاهی، برای آن‌که خیالش از حمله پیش‌دستانهٔ امپراتوری عثمانی به قلمروهای ایران آسوده گردد و همزمان مشغول نبرد در چندین جبهه نباشد، پیمان صلح با آن کشور بست و مناطقی کردنشین در عراق و سوریه کنونی را به آنان واگذار کرد. سپس به رسیدگی امور درون کشوری و فرونشاندن شورش در ولایات پرداخت. او نخست ازبکان را شکست داد و از خاک ایران عقب راند و سپس به جنگ با دولت عثمانی پرداخت.

او در چندین نوبت با عثمانی‌ها جنگید و مناطقی که در گذشته اشغال شده بودند را آزاد کرد. همچنین چندبار به گرجستان و بغداد حمله کرد. از واپسین لشکرکشی‌های او نبرد با گورکانیان هند در ۱۶۲۲ میلادی را می‌توان نام برد که به فتح قندهار منجر شد. در زمان شاه عباس، درآمد دولت ایران بالا رفت و بازرگانی با کشورهای اروپایی و چین افزایش یافت. او بناهای بسیاری ساخت که هنوز برخی از آن‌ها پابرجاست.

 

امیدواریم از داستان درویش و سه دزد استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

 

این داستان ها جالبه بخونید:

داستان بهلول و عطار نابکار؛ بهلول درسی به عطار داد که تا آخر عمرش فراموش نکرد!

اصطلاح توبه گرگ مرگ است از کجا آمده است!؟ + داستان

مرد روستایی و دزد پر رو؛ حکایت مرد دهاتی که دزد پر رو و نابکار را بدجور ادب کرد!

حکایت بزی که می خواست الاغ را خر کند اما خودش به فنا رفت!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 − 14 =

دکمه بازگشت به بالا