داستان دختر ماهی فروش و لنگه کفش

دختر ماهی فروش و لنگه کفش: مرد ماهيگيرى بود که يک زن و يک دختر داشت. ماهيگير به دريا مىرفت ماهى صيد مىکرد و آنرا در بازا رمىفروخت و از اين راه روزگار مىگذراند….
این حکایت هم جالبه: داستان ضرب المثل از سوراخ سوزن رد میشه اما از در دروازه رد نمیشه!
دختر ماهی فروش و لنگه کفش
دختر او پيش ملاباجى درس مىخواند. ملاباجى هم خواستار پدر دختر بود و هى به دختر فشار مىاورد که: ‘يک کارى بکن، پدرت مرا بگيره.’
دختر خواستهٔ ملاباجى را به پدرش گفت. اما ماهيگير که نمىتوانست روزگار دو تا زن را بچرخاند، جواب رد داد. دخترهم آمد و جواب پدرش را گذاشت کف دست ملاباجى. او هم نه تنها منصرف نشد که هيچ، آتشش تندتر شد.
روزى به دختر گفت: ‘پاشو اين کاسه را ببر به خانهاتان و به مادرت بده و بگو براى من کفى تفاله سرکه توى آن بريزد، وقتى رفت سر خمره هلش بده داخل آن.’ دختر کاسه را گرفت و به خانه آمد و همان کارى را کرد که ملاباجى خواسته بود، بعد هم به مکتب برگشت.
عصر شد دختر به خانه آمد، پدرش پرسيد: ‘مادرت کجاست؟’
گشتند و ديدند پاهايش از تو خمره به هوا رفته و خودش هم خفه شده است.
مادره که مرد، ملاباجى توسط دختر به مرد ماهيگير پيغام فرستاد که بيا و مرا بگير تا مواظب دخترت باشم و بهخوبى بزرگش کنم. مرد ماهيگير راضى شد و ملاباجى را عقد کرد و به خانهاش آورد. ده پانزده روزى ملاباجى با دختر خوب تا کرد اما بعد از آن کمکم شروع کرد به بدرفتاري. روزها که پدره ماهىها را به خانه مىآورد، ملاباجى آنها را به دختر مىداد تا به دريا ببرد و بشورد!
يک روز دختر همينطور که داشت ماهىها را مىشست، يکى از ماهىها از دستش ليز خورد و افتاد تو دريا. شروع کرد به گريه به زارى که: ‘زنبابا مرا مىکشد.’
در حال ناليدن بود که يک ماهى بزرگ سرش را از آب بيرون آورد، در دهنش هم يک ماهى بود آنرا به خشکى انداخت و گفت: ‘اين ماهى به عوض آن يکى که افتاد تو آب. از اين بهبعد من مثل مادرت از تو مواظبت مىکنم. حالا بنشين تا برايت ناهار بياورم.’ ماهى رفت زير آب و با يک بشقاب پلو بيرون آمد آنرا به دختر داد و گفت: ‘هر وقت با من کارى داشتى صدا بزن: ننه ماهي! من فورى حاضر مىشوم.’
روزى زن پدر دختر مىخواست به مهمانى برود. رفت و رخت چرکهاى طلبههاى يک مدرسه را آورد ريخت جلو دختر که: ‘بشور تا من برمىگردم اتاق را هم تميز کن.’ دختر لباسها را برداشت و گريان آمد لب دريا و ننه ماهى را صدا کرد.
ننه ماهى وقتى حکايت را شنيد لباسها را از او گرفت و زير آب برد، بعد با يک دست لباس زيبا برگشت و آنرا به دختر داد و گفت: ‘اين لباس را بپوس و تو هم به مهمانى برو و آشنائى هم به کسى نده.’ دختر به مهمانى رفت و چشم همهٔ مهمانها به او خيره شد. وقتى از مهمانى برمىگشت آمد ازجوى آب بپرد، يکى از لنگه کفشهاش توى آب افتاد و آب آنرا با خود برد به اصفهان.
آنجا کفش را از آب گرفتند و بردند پيش شاهعباس. پسر پادشاه چشمش که به لنگه کفش افتاد، نديده عاشق صاحب آن شد. به امر پادشاه يک نفر راهى شد تا صاحب کفش را پيدا کند.
مأمور آمد و آمد تا رسيد در خانهٔ ماهيگير. ملاباجى دختر خودش را آورد تا کفش را به اندازه بزند، از بس پايش بزرگ بود کفش را پاره کرد. مأمور گفت: ‘نه اين کفش مال اين دختر نيست.’
ملاباجى دختر مرد ماهيگير را صدا کرد. دختر آمد و تا پا توى کفش کرد مأمور فهميد که صاحب کفش همين دختر است. خبر به پادشاه فرستاد و آنها هم از دختر خواستگارى کردند. دختر بىجهاز به سمت شهر اصفهان و قصر پادشاه مىرفت که يک وقت پشت سرش را نگاه کرد ديد هفت شتر جهيزيه بر پشت، دارند از دنبالش مىآيند.
روى هر شتر هم يک کنيز نشسته بود. وقتى عروس وارد عمارت سلطنتى شد، ديدند هفت تا شتر جهيزيه هم وارد شد. گفتند: ‘مال کيست؟’ شنيدند: ‘مال دختر است.’ خبر به پادشاه بردند که وقتى ما دختر را خواستگارى کرديم، زنباباى دختر گفت ما چيزى نداريم. بدهيم اما حالا هفت تا شتر جهيزيه با هفت کنيز وارد شدند. لنگه کفش هم توى بار يکى از شترها است. پادشاه دختر را صدا کرد و دختر همهٔ آنچه بر او گذشته بود براى شاهعباس تعريف کرد.
این حکایت هم جالبه: افسانه دختر پادشاه و پسر درویش از سری داستان های عامیانه مردم ایران + قسمت اول
فردا شاهعباس دختر را برداشت و با هم رفتند لب دريا. دختر صدا زد: ‘ننه ماهي!’ ماهى سرش را از آب بيرون آورد. دختر از او خواست که حقيقت را به شاه بگويد. ماهى گفت: ‘من دختر شاه پريانم، به جلد ماهى رفته بودم که در تور پدر اين دختر افتادم و چون بهدست اين دختر نجات پيدا کردم، عهدکردم که به او کمک کنم.’
شاه دختر را به قصر آورد. بعد فرستاد دنبال زنباباى دختر و به او گفت: ‘اين دختر بچه بود نمىفهميد، تو که بزرگ بودي. حالا به سياهچال بيندازمت يا دارت بزنم؟’
– دختر ماهىفروش و لنگه کفش
– قصههاى مشدىگلين خانم – ص ۱۱۱
– ل. پ. الول ساتن – ويرايش اولريش مارتسولف، آذر اميرحسيني، سيداحمد وکيليان، چاپ اول ۱۳۷۴
– نشر مرکز – چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران – جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).
این حکایت هم جالبه: افسانه دختر پادشاه و پسر درویش از سری داستان های عامیانه مردم ایران + قسمت دوم
امیدواریم از حکایت دختر ماهی فروش و لنگه کفش خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید حکایات کهن ایرانی، قصه ها، داستانهای ملل و ضرب المثل های عامیانه را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما همچنین هر روزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.
این حکایات هم جالبه:
افسانه دختر پادشاه و پسر درویش از سری داستان های عامیانه مردم ایران + قسمت سوم
داستان برادر فقیر و برادر ثروتمند: قصهای از درایت، ذکاوت و پیروزی بر نیرنگ!
داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر؛ پرنده ای که می خواست سرنوشت دختر و پسر را عوض کند+ قسمت اول
داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر؛ پرنده ای که می خواست سرنوشت دختر و پسر را عوض کند+ قسمت دوم
داستان خروس زیرک؛ خروسی که با یک نقشه زیرکانه، روباه را کیش و مات کرد!
حکایت تاجر و پسر نااهل: نصحیتی از پدر که پس از مرگ به داد پسر رسید!