داستان حسین قلی خان چوپان که به مقام ملکالتجار رسید!

داستان حسین قلی خان چوپان: پسر چوپانى بود که يک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مىچراند پسر و مادر از شير گاو معاش مىکردند….
این حکایت هم جالبه: حکایت درخت جاودانگی از مثنوی معنوی؛ درختی که میوه اش مرگ را از بین میبرد!
داستان حسین قلی خان چوپان
يک روز شخصى به پسر چوپان رسيد و گفت: حسينقلي. گفت: بله. گفت: اگر تو مشتلق بدهى خوابى را که ديشب ديدم و مربوط به تو است برايت مىگويم.
حسينقلى گفت: چه بدهم؟ گفت: يک گاو بده. حسينقلى قبول کرد. گفت: من خواب ديدم که تو پسر شاه شدهاى و دختر ملک تجار را گرفتي. مرد اين را گفت و گاو حسينقلى را برداشت و رفت.
عصر که شد چوپان گوسفندهاى مردم را به خانههاى آنها برد اما خودش جرأت نکرد بدون گاو وارد خانه شود، مانده بود که جواب مادر خود را چه بدهد.
در اين موقع يک قافله از راه رسيد. يک نفر از حسينقلى پرسيد: نوکر سراغ نداري؟
حسينقلى گفت: خودم. تاجر او را همراه خود کرده و راه افتادند تا رسيدند به خانهٔ اجر.
حسينقلى از همان روز در خانهٔ تاجر مشغول بهکار شد و چون خيلى زرنگ بود و همه کارها را خوب انجام مىداد خودش را توى دل تاجر و زن و دختر او جا کرد.
سر کچل حسينلى را دوا زدند و بعد از مدتى زلفهاى او درآمد. لباسهاى خوب هم مىدادند مىپوشيد.
دختر تاجر عقدکردهٔ پسر وزير بود. عيد نوروز دختر يک تنپوش ترمه کشميرى مرواريد دوزى شده تهيه کرد و توى بقچه گذاشت و به دست حسينقلى داد تا براى پسر وزير ببرد. پسر وزير تنپوش را به حسينقلى بخشيد.
شب عروسى رسيد. قرار شد حسينقلى آينه را جلوى دختر بگيرد. حسينقلى تنپوش را به تن کرد و جلوى عروس آينه را گرفت.
شاه او را ديد خيلى خوشش آمد. گفت: به خدا بايد اين پسر را امشب داماد کنم. با دختر خودم را به او مىدهم يا همين دختر را که امشب عروسى آنها است. فرستاد دنبال پدرِعروس و پدرِداماد.
آنها آمدند دستور داد داماد و قاضى را هم خبر کنند. آنها هم آمدند شاه به وزير گفت: اين دختر را طلاق بدهيد و به عقد حسينقلى درآوريد من دخترم را به پسرت مىدهم.
پدرِدختر گفت: قربان اين يک آدم دهاتى است. شاه گفت: از امروز پسر من است و تو دخترت را به پسر پادشاه مىدهي. تاجر قبول کرد دختر را به عقد حسينقلى درآوردند. شاه حسينقلى را پيش خودش نگهداشت.
مدت دو سال گذشت. حسينقلى صاحب بچه شد. روزى تاجر رفت پيش پادشاه و عرض کرد: اگر اجازه بدهيد حسينقلى پيش ما بيايد و راه رسم بازار را ياد بگيرد چون من پسرى ندارم تا جانشين من بشود. پادشاه قبول کرد. اما گفت حسينقلى هر روز صبح بايد به ديدن او برود.
يک شب حسينقلى مادرش را در خواب ديد که وضع فلاکت بارى دارد. فرستاد دنبال مادر خود و او را آوردند. حسينقلى ماجراى خود را براى او تعريف کرد. مدتى گذشت و تاجر مرحوم شد. حينقلى بهجاى ملکالتجار، نشست پشت صندوق تجارتخانه.
این حکایت هم جالبه: داستان جالب درباره بازی سرنوشت: خوششانسی یا بدشانسی؟
ـ حسينقلى چوپان به مقام ملکالتجار رسيد
ـ قصههاى مشدى گلينخانم ـ ص ۱۶۱
ـ گردآورنده: ل پ الوال ساتن ويرايش اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيّداحمد وکيليان
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان)
امیدواریم از داستان حسین قلی خان چوپان خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.
این حکایات هم جالبه:
داستان زیبای “یا این یا باز هم این”، راز رسیدن به خواستههای بزرگ در زندگی!