داستان

حکایت پهلوان تاشلی که با کشتن 10 مگس پهلوان پهلوانان شد!

حکایت پهلوان تاشلی: مردى بود به نام تاشلى که در اوبه‌اى در ترکمن صحرا زندگى مى‌کرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود… با یک حکایت دیگر از مجله اهل فان همراه باشید.

این را هم بخوانید: حکایت مرد گِل خوار و عطار قند فروش؛حکایتی از مثنوی معنوی

حکایت پهلوان تاشلی

مردى بود به نام تاشلى که در اوبه‌اى در ترکمن صحرا زندگى مى‌کرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچ‌وقت از زنش دور نمى‌شد. زن که از دست تنبلى و ترس و هم‌چنين لاف‌زدن‌هاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديک‌هاى صبح خوابش برد. مگس‌ها روى سر و صورتش نشستند.

اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمى‌داد. بالاخره مگس‌ها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به‌ صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگس‌هاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را به‌عنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مى‌شناخت و مى‌دانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ‘شکست‌ناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير’ پارچه را به‌دست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت.

شمشير زنگ‌زده‌اى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد – اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوان‌هائى که از او شنيده بودند سخن‌ها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

حکایت پهلوان تاشلی-1

حکایت پهلوان تاشلی

رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه.

ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان به‌‌هم خورد. از صداى برخورد دندان‌ها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانى‌هاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند.

تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مى‌آئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مى‌رفت. ديوها هم به‌دنبال تاشلي.
رفتند تا رسيدند به نزديکى‌هاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مى‌ترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخه‌ها نشست. در اين موقع ببر نعره‌کشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آن‌چنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت.

ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. به‌دنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مى‌گذاشتيد تا من رامش کنم و به‌جاى اسب بر پشت او سوار شوم!
ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.

این هم جالبه: معمای غذای گمشده: چه اتفاقی برای غذای این خانم افتاده است!؟

منبع حکایت پهلوان تاشلی:
– تاشلى پهلوان
– افسانه‌هاى ديار هميشه بهار – ص ۲۲۵
– گرد‌آورنده: سيدحسين ميرکاظمي
– انتشارات سروش – چاپ اول ۱۳۷۴
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸

امیدواریم از حکایت پهلوان تاشلی خوشتان آمده باشد و در صورت تمایل برای دوستان تان نیز این داستان را به اشتراک بگذارید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند ایسنتاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

این مطلب هم جالبه: چیستان: کدام اختراع شما را قادر می‌سازد از پشت دیوار آن طرف دیوار را ببینید؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − پانزده =

دکمه بازگشت به بالا