حکایت عهد شب زفاف:جوانی که مردانگی کرد و خیانت در امانت نکرد و خداوند پاداشش را در این دنیا داد!
حکایت عهد شب زفاف: دو برادر بودند: یکی تاجری ثروتمند و دیگری مسگری زحمتکش. تاجر دختری زیبا و باهوش داشت، و مسگر پسری ساده و پرتلاش.
ایحکایت هم جالبه: داستان آموزنده و جالب مرد فقیری که به پادشاه گفت، می دانم که گدا زاده ای!
حکایت عهد شب زفاف
روزی پسر مسگر به پدرش گفت:
«پدر، من دختر عموی خود را دوست دارم و آرزو دارم با او ازدواج کنم.»
امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مىگفت: ‘من تاجرم. دخترم را به پسر يک مسگر نمىدم.’
پسر وزير آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى اين موضوع را شنيد آمد پيش دختر و گريهکنان گفت: ‘تو را دارند به پسر وزير مىدهند و سر من بىکلاه مىماند.’ دختر گفت: ‘گريه نکن. من از پسر وزير نوشتهاى مىگيرم که بتوانم شب عروسى بيايم پيش تو، شايد هم با هم فرار کرديم.’
بساط عقد را براى پسر وزير و دختر چيدند. وقتى مىخواستند از دختر بله بگيرند. دختر به پسر وزير گفت: ‘يک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهي. وگرنه بله نمىگويم.’ پسر وزير نوشتهاى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
این حکایت هم جالبه: حکایت زیبای بز حسود و الاغ سخت کوش: بز حسودی که حسادتش، سرش را به باد داد!
شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت: ‘من و پسر عمويم همديگر را دوست داشتيم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول دادهام که شب عروسى اول پيش او بروم.’ حالا خواهشم اين است که اجازه بدهى يک ساعت پيش او بروم.’ داماد هم قبول کرد.
وقتى که عروس از در خانه بيرون آمد. دزدى جلويش را گرفت و گفت: ‘حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بياد.’ دختر قصهٔ خودش را براى او تعريف کرد و گفت: ‘همان جور که پسر وزير به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.’ دزد قبول کرد.
دختر همين جور که مىرفت يک شير جلويش درآمد، دختر دستى به يال شير کشيد، قصهاش را براى او تعريف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مىتواند او را بخورد.
دختر وقتى به خانهٔ پسر عمويش رسيد، ديد او سرش را روى زانو گذاشته و گريه مىکند. دختر را که ديد گفت: ‘چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اينجا بيائي؟’
دختر گفت: ‘نوشتهاى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پيش تو بيايم. او هم قبول کرد. در بين راه هم يک دزد و يک شير ديدم آنها وقتى ماجراى مرا شنيدند از مال و جان من گذشتند.’ پس فکرى کرد و گفت: ‘نه! آن داماد بيچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نيست که کاسه سالم او را من بشکنم.’ دختر را به خانه روانه کرد.
اين را اينجا داشته باشيد، برويم سراغ پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى ميان تاجش بود که نمىشد رويش قيمت گذاشت. اين گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزديدند.
پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مىآورد.
پسر عموى دخترى که زن پسر وزير شده بود، اعلان پادشاه را شنيد. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمويش را براى آنها تعريف کرد. بعد پرسيد: ‘حالا از دختر پادشاه و جمعيت مىپرسم که مردانگى کدام يک بيشتر بود؟
يکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزديده بود گفت: ‘آن دزد مردانگى کرده که از خير ده هزار تومن جواهر گذشته.’ يک نفر ديگر گفت: ‘نخير، مردانگى را شير کرده که از خير طعمهاش گذشته.’
سومى گفت: ‘مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به ديدن پسر عمويش برود.’
دختر پادشاه از اين جوابها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت: ‘مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خير عروس بزک کرده که با پاى خودش پيش او آمده گذشته و او را دستنزده به خانهاش برگردانده.
آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستي. آن کسى که گفتى مردانگى را شير بيشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور هستی که هيچ وقت نمىتواند از خوراکىها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بىغيرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمىشوي.’
خبر به پادشاه رسيد که دخترت بهجاى يک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاجات هم پيدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
شب عروسي، پسر به دختر گفت: ‘حالا ما زن و شوهر هستيم، تو با کى عهد و پيمان بسته بودي؟’
دختر گفت: ‘يک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مىخوانديم. عاشق من شده بود. و چون مىدانست که پدرم مرا به يک پسر سبزى فروش نمىدهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بياد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بىخبر بودم. تا اينکه تو آمدى .
با قصهات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعيت بشوم. آن پسر سبزى فروش بود تو هم مسگر.’
این حکایت هم جالبه: حکایت سنگ آسیاب: مرد عمل باش نه مرد حرف!
پیام حکایت عهد شب زفاف
این حکایت یکی از حکایتهای جالب در ادبیات فارسی است که ریشه در فرهنگ عامه دارد و به موضوعات اخلاقی، تربیتی و گاه عبرتآموزی اشاره دارد. یادآور اهمیت صداقت است. شرافت و استعداد میتواند بر تفاوتهای طبقاتی و موانع اجتماعی غلبه کند.
– عهد شب زفاف
– قصههاى مشدى گلين خانم ص ۱۹۴
– گردآورنده: ل.پ. الوال ساتن
– ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
– نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴
– به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱
این حکایت هم جالبه: قصه آموزنده دوستان نااهل از داستان های حکمت آمیز کتاب مرزباننامه
امیدواریم از حکایت عهد شب زفاف خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.