حکایت شنیدنی مورچه و زنبور از قابوس نامه: تفاوت در نوع نگاه به زندگی!
حکایت شنیدنی مورچه و زنبور: چند تا مورچه در خانه خرابهای لانه داشتند و سالها در آن زندگی میکردند. یک روز چند تا زنبور درشت سرخ هم به آنجا رسیدند و در شکاف دیوار خانه کردند و مورچهها و زنبورها هرکدام مشغول کار و زندگی خودشان بودند.
این حکایت هم جالبه: حکایت موش و مرد صاحبخانه: هرکس مال ندارد دوست، برادر و يار ندارد!
حکایت شنیدنی مورچه و زنبور
عده مورچهها خیلی زیاد بود و پدرها و مادرها و پسرها و دخترها و نوهها و نبیرهها و نتیجهها همه در یک لانه بزرگ و تودرتو و پرپیچوخم زندگی میکردند و همانطور که رسم مورچههاست تابستانها در باغ و صحرا و گوشه و کنار پخش میشدند و از صبح تا شب دانه جمع میکردند و انبارهای خود را لبریز میکردند و زمستان به استراحت میپرداختند.
یک روز زنبور درشت بر سر دیوار نشسته بود و تماشا میکرد.
دید یکی از مورچهها یکدانه توت خشک را نیش گرفته و میخواهد به لانه بیاورد و چون زورش نمیرسید سرازیر شده بود و عقب عقب دانه را با خودش به بالای دیوار میکشید اما همینکه به نیمه راه رسید توت خشک از نیشش افتاد و چند دفعه مورچه آن را از زمین تا نیمه راه آورد و افتاد.
تا اینکه عاقبت یکبار توانست توت خشک را به بالای دیوار برساند و دانه را لب بام زمین گذاشت و پهلوی آن ایستاد و از زور خستگی یک آه کشید و گفت: «آخ! ای خدا جان، خسته شدم!»
این حکایت هم جالبه: حکایت مرد بت پرست از “عطار نیشابوری” : داستان بت پرستی که نزد خدا عزیز بود!
زنبور که از صبر و حوصله مورچه تعجب کرده بود پرواز کرد و آمد پهلوی مورچه نشست و گفت: «خسته نباشی، لابد میدانی که ما همسایهایم و ما هم در شکاف همین دیوار خانه داریم.»
مورچه گفت: «متشکرم، بله میدانم، هرکسی به زندگی خودش مشغول است.»
زنبور گفت: «بله، زندگی، اما این چهکاری است که شماها میکنید؟»
مورچه گفت: «کدام کار؟ مگر ما چکار میکنیم؟»
زنبور گفت: «هیچی، کار شما این است که تمام سال ازاینجا و آنجا دانههای خوراکی پیدا میکنید و با هزار زحمت و مشقت آن را به خانه میکشانید و انبار میکنید و من تعجب میکنم که با این شکم کوچکی که شما دارید چقدر طمعکار و حریص هستید.»
مورچه گفت: «نمیفهمم که چه میخواهی بگویی، مگر غیرازاین کاری که ما میکنیم کار دیگری هم هست؟ ما تابستانها کار میکنیم و زمستانها در لانه میخوابیم و از پسانداز خودمان میخوریم. مگر شما زنبورها چکار میکنید؟»
زنبور گفت: «ما هیچوقت زحمت دانهکشیدن و انبار کردن به خود نمیدهیم. ما در فصل تابستان بهترین خوراکها را میخوریم و آنقدر میخوریم که تمام زمستان سیر هستیم و میخوابیم تا دوباره تابستان بیاید.»
مورچه گفت: «بسیار خوب، شما آنجور هستید، ما هم اینجور. عیسی به دین خود موسی به دین خود، همه که نباید یکجور باشند. هرکسی سلیقهای دارد و راه و رسمی دارد.
شما زحمت نمیکشید مال مردم را میخورید و مردم هم از دست شما راحت نیستند. همه هم به شما بدوبیراه میگویند. ولی روزی ما حلال است: از دانههای صحرا، از شکرهای ریخته، از باقیمانده خوراک حیوانات و مرغها. کاری هم به کار مردم نداریم؛ این است که شاعر هم از ما تعریف کرده و گفته:
میازار موری که دانهکش است*** که جان دارد و جان شیرین خوش است.
اما شما را به بدی یاد میکنند و شاعر گفته:
زنبور درشت بیمروت را گوی*** باری چو عسل نمیدهی نیش مزن.»
زنبور گفت: «این حرفها مال اشخاص ناتوان است، شماها دلتان را به این خوش میکنید که مورچه هستید و بیآزار هستید و شاعر از شما تعریف کرده؛ اما هرگز از زندگی چیزی نفهمیدهاید. هرگز گوشت دکان قصابی نخوردهاید و هرگز انگور آویزان زیر داربست را نچشیدهاید.
یک روز هم عمرتان سر میآید و میمیرید و هیچ حظی از زندگی نبردهاید. ولی ما وقتی بمیریم مغبون نیستیم، هم عیش دنیا را کردهایم و هم با نیش خود از دشمن انتقام گرفتهایم و ارزش یک روز عمر ما از یک سال عمر شما بیشتر است، من میخواهم شاعر هم هفتادسال سیاه از ما تعریف نکند.»
مورچه گفت: «مگر شما گوشت دکان قصابی را هم میخورید؟»
زنبور گفت: «به! پس اگر خبر نداری امروز همراه من بیا تا ببینی ما چهکارها میکنیم.»
مورچه گفت: «من که نمیتوانم همراه تو پرواز کنم، اگر راست میگویی مرا همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم.»
زنبور مغرور که میخواست افتخارات خود را به مورچه نشان بدهد مورچه را نیش گرفت و آورد دم دکان قصابی زمین گذاشت و گفت: «اینجا باش و تماشا کن.»
این حکایت هم جالبه: حکایت زیبای چاق و لاغر: داستانی جالب از گلستان سعدی درباره عاقبت پرخوری و تن پروری!
بعد زنبور پروازکنان آمد روی دنبه گوسفندی که به قلاب آویزان بود نشست و چون قصاب آمد گوشت بردارد زنبور ترسید و پرید بالاتر؛ اما مرد قصاب که از جنجال زنبورها اوقاتش تلخ شده بود ساطور خود را بلند کرد و زد روی بدن گوسفند و چند تا از زنبورها را کشت و زنبورهای نیمهجان ریختند روی زمین و زنبورِ همسایهی مورچه هم یکی از آنها بود.
آنوقت مورچه که در گوشهای نگاه میکرد آرامآرام آمد جلو و زنبور رفیق خود را پیدا کرد و به او گفت: «خیلی متأسفم، ما اینطور زندگی را -که هر آن خطر جان در آن هست- نمیپسندیم.» اما زنبور مرده بود و جوابی نداد.
مورچه هم پای زنبور را گرفت و او را کشانکشان به خانه برد و از همان دیوار بالا برد و پهلوی همان توت خشک گذاشت و مورچهها را خبر کرد و گفت: «بیایید بدن این زنبور را از هم جدا کنید، زهرش را دور بریزید و گوشتش را به لانه ببرید، زمستان به درد میخورد.»
این حکایت هم جالبه: داستان جالب درباره عاقبت تربیت نادرست و لوس کردن بچه + قسمت اول
امیدوارم از حکایت شنیدنی مورچه و زنبور استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش سرگرمی مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.