داستان

حکایت زنده به گور کردن تاجر؛ داستان تاجری که هفت سال در قبر زنده ماند!

حکایت زنده به گور کردن تاجر: روزي بود، روزگاري بود. مرد حمالي بود و يك روز داشت بار مي‌برد كه رسيد به باغي. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا! من بنده‌ي توام، صاحب فلان فلان شده‌ي اين باغ هم بنده‌ي توست.

این حکایت هم جالبه: داستان یک قطره عسل از قابوس نامه؛ حکایت مرد شکارچی و جنجال بر سر یک قطره عسل!

اتفاقاً صاحب باغ در بالاخانه، سر در نشسته بود. تا حرف حمال را شنيد، صداش كرد و گفت: ‌حمال باشي! بارت را برسان و برگرد اينجا، باري دارم، مي‌خواهم ببري جايي.

حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ. ديد باباهه تكيه زده به مخده‌هاي مليله دوزي و دم و دستگاه مفصلي دارد. گفت: بارتان كجاست؟

حکایت زنده به گور کردن تاجر

صاحب باغ گفت: من از تو خوشم آمده. مي‌خواهم سرگذشت خودم را برايت تعريف كنم. هرقدر هم تا شب كاسبي مي‌كردي، من مي‌دهم. بنشين و گوش كن.

دستور داد قلياني براي حمال باشي آوردند و او شروع كرد به كشيدن. مرد گفت:‌ من پسر تاجري بودم و هميشه به نصيحت‌هاي پدرم گوش مي‌كردم، تا اين كه زد پدرم مرد و من نشستم جاي او و با شريك‌هام شروع كردم به تجارت. كارمان بالا گرفت و هميشه ده دوازده تا كشتي‌مان رو آب مي‌رفت و مي‌آمد.

حکایت زنده به گور کردن تاجر-1

این مطلب هم جالبه: داستان تعبیر خواب چوپان؛ چوپانی که با یک خواب عجیب و شگفت انگیز پادشاه شد!

روزي تو كشتي نشسته بودم كه باد مخالف وزيد و كشتي غرق شد. من دارائي‌ام را كه تو يك جعبه بود، حمايل كردم و خودم را با تكه چوبي به جزيره‌اي رساندم. چند روزي تو آن جزيره بودم و شكمم را با ميوه‌ها سير مي‌كردم، تا اينكه رد آب رودي را گرفتم، تا به سرچشمه‌اش برسم. رفتم و رفتم، يك وقت ديدم جلو دروازه‌ي شهري هستم. وارد شهر شدم و از جيبم پول درآوردم نان بخرم، گفتند اين پول را اينجا قبول نمي‌كنيم.

از تو جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا خردش كنم. مرد صراف وقتي پيشامد مرا شنيد، ازم خوشش آمد. مرا برد به خانه‌اش. دو سه روزي گذشت. هر روز دختري تو حياط رفت و آمد مي‌كرد كه خيلي خوشگل بود. از صراف سؤال كردم كه اين دختر كي هست. گفت:‌ اگر مي‌خواهي‌اش پيشكش‌ات. دختر را عقد كردم و كنار دكانِ صراف، دكاني باز كردم و مشغول صرافي شدم. بعد از مدتي فهميدم كه تو اين شهر هر مرد، يا زني بميرد، همسرش را با يك كوزه آب و يك سفره نان مي‌اندازند تو چاهي.

روزي از زنم پرسيدم: تو شهر شما اگر كسي زن بگيرد، مي‌تواند زنش را با خودش به شهر ديگري ببرد؟ گفت: نه. گفتم: تو شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بدجائي گير افتاده‌ام. بعد از مدتي زنم مرد. او را خاك كردند و مرا هم با يك كوزه آب و يك سفره نان تو همان چاه انداختند، هرچه التماس كردم فايده‌اي نكرد. وقتي رسيدم به ته چاه، ديدم هزار ذرع گشادي دارد و كلي استخوان روي هم ريخته. حساب كردم ديدم نان و آبي كه براي من گذاشته‌اند، به روز چهارم هم نمي‌رسد.

اين بود كه قناعت كردم، بلكه يك نفر ديگر را تو چاه بيندازند و با او شريك بشوم. تمام استخوان‌ها را يك طرف جمع كردم و لباس‌ها را هم طرف ديگر. بعد از دو روز يك نفر را انداختند پائين. بي‌چاره از ترس مرد. خلاصه، هفت سال ته چاه بودم و مرده خوري مي‌كردم. هركس را كه پايين مي‌انداختند، اگر مي‌مرد كه هيچ. اگر نمي‌مرد، خفه‌اش مي‌كردم و آب و نانش را برمي‌داشتم.

حکایت زنده به گور کردن تاجر-2

این حکایت هم جالبه: ماجرای ظلم زن آهنگر به او؛ روایتی تکان‌دهنده از حکمت و بخشش مرد آهنگر…

يك روز ديدم گربه‌اي آمد و رفت سر وقت گوشت يك مرده. بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد. وقتي برمي‌گشت، دنبالش رفتم. يك وقت چشمم به يك روشنايي خورد، دنبالش رفتم تا رسيدم كنار دريا. از خوشحالي زمين را سجده كردم. برگشتم و هرچه كفش و لباس تو آن هفت سال جمع كرده بودم، برداشتم و آوردم.

دو شبانه روز كنار دريا نشستم تا اينكه ديدم يك كشتي مي‌آيد. وقتي جلوتر آمد، ديدم از كشتي‌هاي خودم است. سوار شدم و آمدم و تمام لباس‌هاي مرده‌ها را فروختم. در اين نه سالي هم كه نبودم، شاگردان و ميرزاها، همه‌ي درآمد مرا جمع كرده بودند. اين باغ را بيست و پنج روز است كه خريده‌ام. مقصودم اين است كه تا رنج نبري و زحمت نكشي، مالدار نمي‌شوي.

– تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش

– قصه‌هاى مشدى گلين خان ص ۲۲۷

– گرد‌آورنده: ل. پ. الول ساتن

– نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴

(کتاب: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران – جلد سوم-على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)

این حکایت هم جالبه: داستان اقبال برگشته تاجر؛ تاجری كه اقبالش برگشت و دوباره به او رو كرد!

امیدواریم از داستان یک قطره عسل خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

این حکایت هم جالبه: حکایت حکم قاضی باهوش؛ داستان همسایه‌ای که فقط ضرر می‌رساند!

این حکایت هم جالبه: حکایت حکم قاضی باهوش؛ داستان همسایه‌ای که فقط ضرر می‌رساند!

این حکایت هم جالبه: حکایت نصحیت خرکی؛ نونت نبود،آبت نبود، نصیحت کردنت چی بود!؟

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک × یک =

دکمه بازگشت به بالا