داستان

حکایت درویش یک دست از مثنوی معنوی؛ درویشی که به بلای سختی گرفتار شد و یک دستش را از دست داد!

حکایت درویش یک دست: درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و رزق و روزی درویش فقط از این میوه ها بود. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه خداوند، امتحان سختی برای او پیش آورد.

این حکایت هم جالبه: داستان دزد نمک شناس؛ حکایت دزد جوانمردی که سپه سالار پادشاه شد!

ماجرا این بود که تا پنج روز، هیچ میوه ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد، لذا عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

حکایت درویش یک دست

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند.

بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد که این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.

اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت: این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد. از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود.

او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می بافد!

درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟

مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم.

شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند.

روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟

ندایی آمد: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.

حکایت درویش یک دست-1

این حکایت هم جالبه: حکایت مرد شهری و مرد روستایی از مثنوی معنوی؛ مردی که خرش را از روی باد شکمش شناخت!

امیدواریم از حکایت درویش یک دست خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.

این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.

این حکایات هم جالبه: 

حکایت زنده به گور کردن تاجر؛ داستان تاجری که هفت سال در قبر زنده ماند!

داستان یک قطره عسل از قابوس نامه؛ حکایت مرد شکارچی و جنجال بر سر یک قطره عسل!

داستان تعبیر خواب چوپان؛ چوپانی که با یک خواب عجیب و شگفت انگیز پادشاه شد!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 − یک =

دکمه بازگشت به بالا