حکایت تاجر و پسر نااهل: نصحیتی از پدر که پس از مرگ به داد پسر رسید!

حکایت تاجر و پسر نااهل: در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مىکرد که ثروت بىحساب داشت ولى خداوند جز يک پسر، اولاد ديگرى به او اعطاء نکرده بود.
این حکایت هم جالبه: داستان دزد و عارف؛ حکایت عارفی که در خانه اش هیچ چیزی نداشت!
حکایت تاجر و پسر نااهل
از قضاى روزگار، اين پسر بسيار نااهل و بىعار از آب درآمده بود و کارهاى زشت و ناپسند مىکرد و با اشخاص ناباب معاشر بود و هر چه پدر او به او نصيحت مىکرد و به راه راست دلالتش مىنمود، ثمرى نداشت و به خرجش نمىرفت. مرد بازرگان، هميشه به دوستان و رفقاى خود مىگفت: مىترسم اين پسر پس از مرگ من به بدبختى و نکبت مبتلا شود.
روزى صد هزار اشرفى طلا، لاى سقف اطاق، درست جائىکه چنگک سقف آنجا قرار داشت، پنهان کرد، شبى از شبها، پسر را روبهروى خود نشاند و پس از نصايح فراوان گفت: فرزندم اگر روزى روزگارى به فقر و تنگدستى گرفتار شدى و خواستى خودکشى کنى يک طناب بردار و يک سر آن را به اين چنگک سقف ببند و سر ديگر آن را به گردنت محکم کن و يک چهارپايه هم زير پايت بگذار و دست آخر آن را به گردنت محکم کن و دست آخر با نوک پا، چهارپايه را پرت مىکني، به اين ترتيب به راحتى جان خواهى داد و آسوده مىشوي؛ چون اين مردن بهترين مردنها است.
این حکایت هم جالبه: داستان حج رفتن حاتم اصم؛ زاهدی که به سفر حج رفت و خداوند روزی خانواده او را تامین نمود!
پسر که به سخنان پدر گوش مىداد قاه قاه خنده سر داد و با خود گفت: حتماً پدر من ديوانه شده؛ زيرا هيچ آدم عاقلى خودکشى نمىکند.
سالها از اين قضيه گذشت. مرد بازرگان از دنيا رفت و پسر نااهل، وارث ثروت فراوان پدر گرديد و بناى ولخرجى را گذاشت. هنوز دو سال نگذشته بود که کفگير به ته ديگ خورد و هر چه پول در بساط داشت تمام شد.
بعد از آن به فروختن اثاثيه منزل دست زد. يک روز فرشها را فروخت و روز ديگر رختخوابهاى زيادى را به سمسارى داد و مبل و پردهها را به کهنهفروش فروخت.
يک مرتبه، متوجه شد که از اسباب خانه، هم ديگر چيزى باقى نماند است. آن وقت به ياد کنيزها و غلام سياهها افتاد و آنها را هم فروخت و خودش ماند و مادرش و يک دست رختخواب و چند عدد ديگ و باديهمسي.
يک روز رقفاى سورچران او به او گفتند. ما فردا مىخواهيم در فلان باغ جمع بشويم مشروط بر اينکه راه انداختن سورسات به عهدهٔ تو باشد. پسر مثل هميشه قبول کرد، ولى وقتى به خانه آمد، ديد آه در بساط ندارد پيش مادرش رفت و بنا کرد گريه کردن و گفت: مادرجان، من فردا چيزى ندارم که براى رفقا خرج کنم و پيش دوستانم سرشکسته و خجالتزده خواهم شد.
از آن جائىکه مادر بيچاره نمىتوانست ناراحتى يگانه فرزندش را ببيند، مقدارى اثاثيهٔ زنانه که در صندوق داشت، گرو گذاشت و خرج ميهمانى فرداى پسر خود را راه انداخت.
صبح که شد، پسر خوشحال و خندان غذائى که مادر او فراهم کرده بود برداشت و مقدارى هم پول در جيب گذاشت و به طرف باغ راه افتاد.
در وسط راه خسته شد. سفرهبندى خوراکىها را زمين گذاشت و خودش زير سايه درختى نشست تا قدرى خستگر در کند و دوباره به راه بيفتد که ناگاه سگ قوىهيگلى به بوى غذا جلو آمد و خواست سر خود را ميان سفرهبندى کند و از آن غذاها بخورد، که پسر متوجه شد و همينکه از جا برخاست، سگ خواست فرار کند که حلقه سفره به گردنش افتاد و بناى دويدن را گذاشت.
پسر بازرگان که چنين ديد سر در عقب سگ گذاشت، ولى هر چه دويد نتوانست به آن حيوان که از ترس جانش به سرعت مىدويد برسد، ناچار با حالى نزار و چشمى گريان به باغ رفت و جريان غذا و سگ را براى آنها تعريف کرد.
رفيقان ظاهرى و کاسهليس، بنا کردند به خنديدن و آن بيچاره را مسخره کردن و هر کدام آنها متلکى مىگفند و نيشزبانى به او مىزدند. هر طور بود ناهار حاضرى فراهم شد و شکمهاى خود را سير کردند، ولى حتى يک لقمه هم به جوان بدبخت که تمام هستى خود را خرج آن دغلدوستان کرده بود ندادند. جوان بدبخت از اين عمل آنها بيشتر ناراحت شد و دلش خيلى به درد آمد و اشکش جارى شد.
وقتى رفقايش رفتند، در کنجى نشست و مثل زنِ بجهمرده، با صداى بلند گريه کرد تا قدرى دلش سبک شد. پس با خود گفت: خداوندا من تمام هستى خودم را با اين دوستان نااهل خرج کردم و به خورد اينها دادم. امروز که مىبينند ديگر چيزى در بساط ندارم. اينگونه با من رفتار مىکنند.
ديگر اين زندگي، به چه درد من مىخورد. افسوس يک وقت چشمانم باز شد که فايدهاى ندارد. يک مرتبه با ياد نصيحت پدر خود افتاد که به او گفته بود که هر وقت خواستى خودت را بکشي. طناب را به چنگک آن اتاق ببند و خودت را بکش. البته پدر من صلاح مرا اينطور تشخيص داده است، من که تا امروز به نصيحتهاى بىغرضانه پدرم گوش ندادم، اما در اين دم آخر به اين نصيحت او گوش مىکنم.
این حکایت هم جالبه: داستان حسین قلی خان چوپان که به مقام ملکالتجار رسید!
امیدواریم از حکایت تاجر و پسر نااهل خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.
این حکایات هم جالبه:
حکایت درخت جاودانگی از مثنوی معنوی؛ درختی که میوه اش مرگ را از بین میبرد!
داستان جالب درباره بازی سرنوشت: خوششانسی یا بدشانسی؟
داستان زیبای “یا این یا باز هم این”، راز رسیدن به خواستههای بزرگ در زندگی!
داستان جالب: راز معلم زیبایی که ازدواج نمی کرد!