داستان قدیمی مرد بارکشی که توسط همسرش حسودش رمال شد+قسمت دوم
داستان قدیمی رمال باشی قلابی: رییس دزدها گفت: «بچهها! این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! اینجا دیگر صحبت رمالی نیست صحبت علم غیب است. حالا خودش که هیچ، زنش هم بلد است، شما بیایید بالا. من بروم کار را تمام کنم. والا این انگارهای که این گرفته، هم مالمان میرود هم جانمان.» این را گفت و پرید تو حیاط. حمال دست پاچه شد گفت: «کیست؟» دزد گفت: «هر که هست نوکر خودت است دستم به دامنت جان ما را بخر!»
قسمت اول را اینجا بخوانید: داستان قدیمی مرد بارکشی که توسط همسرش حسودش رمال شد+قسمت اول
داستان قدیمی رمال باشی قلابی
حمال گفت: «تو که هستی؟» دزد گفت: «ذهن مرا کور نکن تو که از همه چیز باخبری میدانی که ما چهل تا دزد خزینهی شاه را زدیم و بردیم تو فلان خرابه چال کردیم. خواهشی از تو داریم مال و جواهرات را ببر تحویل بده. اما خودمان را بروز نده. این صدتا اشرفی هم حلال وار نوش جانت.» دزده حرفهایش را زد پولش را داد و قول لوطی گری از حمال گرفت و رفت.
زنیکه از خوشحالی قند تو دلش آب میشد.صبح هنوز حمال در دکه نرسیده بود که دید داروغه و کلانتر و کدخدا آنجا هستند. داد و بیداد راه انداخت. بابا چه از جان من میخواهید هنوز صبح نشده آمدید اینجا! بروید در فلان جا تو خرابه نَقبی هست در نقب را بردارید، خزینهی شاه آنجاست ببرید. اینها خوشحال شدند و رفتند دیدند درست است. پادشاه را خبر کردند. فرستاد حمال را خواست و خلعت بهش داد.
اتفاقاً چند روزی از این مقدمه گذشت، انگشتر الماس دختر پادشاه که خراج اقلیمی قیمتش بود گم شد هر چه گشتند پیدا نشد. به پادشاه گفتند. گفت: «از رمال باشی خودمان که کاری ساخته نیست. بروید سراغ این رمال تازه.» فراشها آمدند او را بردند تو اندرون پهلوی دختر، پیشاپیش هم از هنر این رمال تازه برای اندرون شاه تعریف کرده بودند، حمال رفت تو اندرون دید شاه هم آنجاست غلام و کنیزها همه صف کشیدهاند. شاه گفت: «انگشتر دختر من گم شده بگرد ببین کجاست؟ سیر کن ببین چه میبینی؟»
این بیچاره رنگ از رخش پرید، که ای داد و بیداد بد جایی گیر افتادم! تو فکر بود که یک دفعه پادشاه نهیبش زد که زود باش بگو ببینم چه میبینی؟ مرد که این ور آن ور نگاه کرد دید به دیوار حیاط یک سوراخی است. گفت: «قربانت گردم من هر چه نگاه میکنم جز یک سوراخ چیزی نمیبینم.» تا این حرف را زد دختر فریاد زد راست میگوید. راست میگوید. یادم نبود پریروز که خواستم بروم تو حوض آب تنی کنم از دستم درآوردم گذاشتم تو سوراخ دیوار. و دوید رفت و آورد. همه تعجب کردند. پادشاه هم خلعتش داد و هم طاق شال حمایلش کرد و رمال باشی را از منصبش معزول کرد. این را جای او گذاشت. فرمانش را هم نوشت و صحه گذاشت، مواجب و مستمریش را هم قرار دادند، و مرخصش کرد.
حمال آمد برای زنش تعریف کرد که ما دیگر بعد از این شاه شناس شدیم و رمال باشی شدیم. زنش ذوق کرد و گفت: «حالا که این طور شد من فردا میروم حمام. تا ما را هم مردم بشناسند.» صبح که شد با یکی دو نفر خدمتکار که تاز آورده بود، رفت حمام. کار دنیا را تماشا کنید پیش از این که او وارد حمام بشود زن رمال باشی قدیم وارد حمام شده بود اما نه با آن تشخصهای پیش بلکه یک خرده هم دل چرکین بود از گره افتادن کار شوهرش. این یکی وارد شد. حمامی بعد از آنکه احترام بهش کرد و همه تمام قد جلو پاش بلند شدند در گوشی باهم بنای پچ پچ را گذاشتند که این زن رمال باشی تازه است.
باری زنک رفت تو تا چشمش به آن زن خورد خوشحال شد بنا کرد همان فیس و افادههای آن دفعه او را ادا درآوردن و زیر چشمی بهش نگاه کردن. او هم که خوب این را ورانداز کرد، دید ای داد و بیداد! این همان زن حمال است. آهی کشید و رفت تو فکر و خیلی چیزها دلش خواست بگوید اما جرأت نکرد به زن رمال باشی زبان درازی کند.
باری حالا بشنوید ببینید ستارهی رمال باشی به کجا رفت. شاه وقتی هنرهای این را شنید و دید، یک اسب با زین و برگ طلا به این داد که در موقع شکار و گردش همراه شاه باشد. اول دفعهای که با شاه سوار شد. شاه شکار میرفت پشت سرش پسرهاش و برادرهاش بودند. از پشت سر آنها وزیرها و فراش باشی و غلام باشی و حکیم باشی و رمال باشی و اینها قاتی پاتی میرفتند، تو صحرا که رسیدند ملخی آمد روی زین اسب شاه نشست، شاه آمد ملخ را بگیرد، پرید و دوباره نشست روی زین. یک دفعه به فکرش آمد که امتحانی از رمال باشی بکنم!
ملخ را تو مشت گرفت و رو به عقب کرد و گفت: «رمال باشی.» رمال باشی اسب را دواند جلو، شاه گفت: «اگر مردی بگو ببینم تو مشت من چیست؟» رمال باشی دید بد جایی گیر کرده و احتمال داد همین جا لِتش] کتک[ میزنند و رفت تو فکر و خیال که ادعایی کردیم و یکی دو دفعه الله بختی یک چیزی گفتیم، درست از آب در آمد و از خطر جستیم، ولی الان دیگر راهی نداریم باید غزل خداحافظی را بخوانیم! روی این خیالات بی اختیار از دهنش در رفت و گفت: «یک بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک دفعه سوم تو مشت پادشاهی ملخک!»
پادشاه خیال کرد در خصوص ملخی که تو مشت گرفته میگوید. مشتش را وا کرد ملخ پرید. از شاه و وزیر هر که آنجا بود متحیر ماند. گفتند: «این دیگر بالا دست ندارد.» بعد از آن در بساط رمال باشی شاه لُولَهَنگش ]آفتابه[ خیلی آب گرفت و آن قدر پول و پله جمع کرد که حساب نداشت. اما عوضش همیشه در زحمت بود که مبادا پتهاش رو آب بیفتد و با دسته جارو از شهر بیرونش کنند.
با خودش گفت بهتر این است که خُل بازی دربیاورم و خودم را بزنم به دیوانگی تا راحت بشوم. یک روز رفت پهلوی پادشاه دست کرد تاج پادشاه را برداشت انداخت زمین. تا شاه آمد اوقاتش تلخ بشود و داد و قال راه بیاندازد یک دفعه دید یک مار جعفری ریز تو تاج چنبره زده. خوشحال شد گفت: «بارک الله رمال باشی یک دقیقه دیر کرده بودی مار کار خودش را کرده بود.» فوری طاق شال خواست. رمال باشی را خلعت داد. یک کیسه اشرفی هم بخشید بهش. رمال باشی دید نشد. رفت تو نقشهی این که یک بارگی دیوانه بازی دربیاورد و خلاص بشود.
یک روز همین طور که تو حمام خوابیده بود به فکرش افتاد حالا وقتش است که یک کاری بکند. پا شد همان طور لخت از در حمام آمد بیرون و بنا کرد به طرف قصر پادشاه دویدن. مردم که تو کوچه و بازار او را به این وضع دیدند گفتند: «ای داد رمال باشی دیوانه شده.» این دوید و دوید تا رسید دم قصر، بی اجازه رفت تو و رفت تو اندرون. فراشها و پیشخدمتها هم فرصت نکردند جلوش را بگیرند. رفت تو اتاق شاه و دست شاه را گرفت کشید از تو اتاق تو ایوان و پرت کرد تو حیاط، زنها و خواجهها و غلامها ریختند بیرون و تا آمدند ببینند نقل کجاست،
این چرا این کار را کرد که یک دفعه سقف اتاق آمد پایین. همه یک دفعه گفتند بابا حق با رمال باشی بود! این به عملش پی برده بود که این سقف رو سر پادشاه میآید پایین. حسابش را کرد و دید اگر خودش را بشورد و لباس بپوشد و یواش راه بیاید و به شاه بگوید از اتاق تشریف بیاورید بیرون کار از کار میگذرد. این بود که این کار را کرد. شاه گفت: «بله همین است خلعت بیارید.» گذشته از این که شاه خلعت بهش داد برای سلامتی شاه، وزیر و وزرا هم یک چیزی بخشش کردند. رمال باشی دید بازهم نشد. بالاخره فکرهاش را کرد پول و پَلِهاش را جمع کرد و از آن شهر شبانه رفت به جای دیگر که کسی او را نشناسد.
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان.
این داستان ها جالبه بخونید:
داستان بهلول و عطار نابکار؛ بهلول درسی به عطار داد که تا آخر عمرش فراموش نکرد!
اصطلاح توبه گرگ مرگ است از کجا آمده است!؟ + داستان
اصطلاح ماست ها را کیسه کردن از کجا آمده است!؟ + داستانی نه چندان قدیمی
حکایت بزی که می خواست الاغ را خر کند اما خودش به فنا رفت!
داستان قدیمی مرد بارکشی که توسط همسرش حسودش رمال شد+قسمت اول