داستان بازرگان و رمال طمعکار؛ حرص و آز دشمن همیشگی انسان!
داستان بازرگان و رمال طمعکار: در يکى از شهرها، رمالى زندگى مىکرد که در کار خود بسيار استاد بود. روزى از روزها به حجرهٔ بازرگانى رفت و گفت: بهطورىکه در طالع شما ديدهام، گنجى نصيبتان خواهد شد…..
داستان بازرگان و رمال طمعکار
بازرگان خيال کرد رمال از او تملق مىگويد و مىخواهد به اين بهانه سرکيسهاش کند. پس گفت: ‘رفيق دارى شوخى مىکنى يا منو دس انداختي.’
رمال گفت: ‘به جان خودم قسم که نه شوخى مىکنم و نه خداى نکرده قصد دست انداختن شما را دارم. من هرچه را که رمل نشان داده به شما عرض کردم. مخصوصاً بايد يادآور شوم که محل گنج در همين کاروانسرا و در همين حجرهاى که شما نشستهايد مىباشد. بىزحمت فرش را به کنارى بزنيد تا جاى آن را به شما نشان دهم.’ تاجر، به اتفاق رمال، نمدى را که کف حجره انداخته بودند کنار زد سنگ چهارگوشى پيدا شد، رمال به بازرگان گفت: ‘اجازه بده درِ حجره را ببندم تا کسى از کار ما سر درنياورد.’
وقتى در را از داخل بستند ميلهٔ آهنى را مانند اهرم زير سنگ گذاشتند و سنگ به آسانى از جاى خود حرکت کرد و دهانهٔ چاهى پديدار گرديد.
بازرگان، رسيمانى به کمر بست و فانوس بادى روشن نمود و آهسته آهسته به درون چاه پائين رفت.
وقتى به ته چاه رسيد سکههاى طلا و جواهر فراوان ديد. از درون چاه به رمال گفت: ‘پشت پرده زنبيل بزرگى هست آن را بردار و به طنابى ببند و به چاه آويزان کن تا من هرچه اينجا هست بالا بفرستم.’
رمال به عجله زنبيل را آورد و طنابى به آن بست و در چاه انداخت.
بازرگان هرچه به دستش رسيد در زنبيل ريخت و به رمال گفت: ‘زود بالا بکش و زنبيل را دوباره پائين بفرست تا هرچه در اينجا هست بالا بفرستم.’
بدين ترتيب چندين مرتبه زنبيل را به ته چاه انداخت و تمام گنجينه را بالا کشيد. وقتى رمال دانست که ديگر در ته چاه بيش از يک زنبيل باقى نمانده، حرص و طمع بر وى غالب شد و او را به راه کج کشيد و با خود گفت اگر بازرگان بالا بيايد و چشمش به اين همه طلا و جواهر بيفتد مىترسم چيزى به من ندهد و تمام را براى خودش بردارد و شايد هم براى اينکه مدعى نداشته باشد، مرا از ميان بردارد. پس بهتر آن است که او را همچنان در ته چاه باقى بگذارم و اين گنج را برداشته با خود بهجاى امنى برده پنهان سازم و باقى عمر را به خوشى و سعادت بهسر برم.
همينطور که سرگرم اين افکار پريشان بود، طناب را پائين نفرستاد.
بازرگان که سکوت رمال را ديد فرياد کشيد و گفت: ‘اى برادر مثل اين است که در حق من فکر باطلى کردهاي. من کسى نيستم که مهربانى تو را فراموش کنم و از آنچه که بهدست آمده، به تو چيزى ندهم. يقين بدان وقتى که بالا آمدم آنها را با تو برادروار قسمت مىکنم. اکنون طناب را بينداز و مرا بالا بکش.’
رمال گفت: ‘در اين قبيل مواقع بهتر آن است که تمام اين گنجينه را يکنفر تصاحب کند و آن شخص هم من هستم که از تو مستحقتر مىباشم. فعلاً بهتر است همانجا که هستى بماني.’
رمال با اين افکار شيطانى خواست جواهرات و پولهاى طلا را طورى از حجرهٔ بازرگان بيرون برد که توليد شک و شبهه ننمايد. پس با خود گفت بهتر است شب اين کار را انجام دهم، ولى چون مشاهده کرد که هوا تاريک شده و خيلى از شب گذشته است و ممکن است شبگردان نسبت به او مظنون شوند بهتر آن دانست که صبح روز بعد با خاطرى آسوده گنج را از آن مکان بيرون برد.
پس در گوشهاى از حجره با خيال راحت گرفت و خوابيد، اتفاقاً بازرگان دشمن سنگدل داشت که از مدتها پيش مىخواست بهخاطر ضررى که در يکى از معاملات عمده از طرف بازرگان به او رسيده بود، از وى انتقام بستاند. آن شب گذارش به نزديک کاروانسرا افتاد و چون مشاهده کرد که در حجرهٔ بازرگان چراغ مىسوزد، وقت را غنيمت دانست و از بالاى بام به حجره داخل شد و يکسره بالاى سر رمال رفت و به تصور اينکه بازرگان است روى سينهاش نشست.
رمال از ترس از خواب بيدار شد و گفت: ‘اگر منظورت بردن اين گنجينه است آن را بردار و ببر و از روى سينهٔ من بلند شو که نزديک است خفه شوم.’
آن مرد گفت: ‘من اينقدر خام و احمق نيستم که گول سخنان فريبندهٔ تو را بخورم و دست از سرت بردارم اکنون موقع آن رسيده که حسابم را با تو تصفيه کنم.’ پس دست به کمر برد و خنجرى تيز بيرون آورد و جفت چشمان رمال را از کاسه بيرون آورد و چون خواست از راهى که آمده بود، بازگردد از شدت عجله بهدرون چاه افتاد و پايش شکست.
بازرگان که در ته چاه بود، به تصور اينکه رمال به طمعِ بردن باقى جواهرات داخل چاه شده است گفت: ‘اى رفيق معلوم مىشود که حرص و طمع عجيبى داري. انداختن من در ته چاه و بردن آن همه طلا و جواهرات بس نبود که براى بردن باقىمانده خودت را به چاه انداختي؟’
آن مرد گمان کرد که اين شخص را بازرگان به چاه انداخته. در حالىکه ناله مىکرد گفت: ‘کسى که تو را به چاه افکنده، به جزاى عمل خود رسيد، ولى اکنون هر دو پاى من شکسته و قدرت حرکت ندارم.’
بازرگان که فهميد کسى که به چاه افتاده، رمال نيست خواست او را بشناسد ولى در آن تاريکى چيزى دستگيرش نشد. ناچار تا صبح به ناله و زارى پرداخت.
از آن طرف، رمال که چشمهاى خود را از دست داده بود از شدت درد لحظهاى آرام نمىگرفت و پىدرپى فرياد مىزد.
اتفاقاً بازرگان پسرى داشت که از مدتى قبل به سفر رفته و آن روز با سود فراوانى به شهر خود بازگشته بود و چون پدر را در خانه نديد به کاروانسرا رفت تا از حالش جويا شود.
همين که پشت در حجره رسيد در را بسته ديد. لکن از درون حجرهٔ پدر صداى ضجه و ناله شنيد. با يک حرکت در را باز کرد و داخل شد. ناگهان چشمش به مرد ناشناسى افتاد ديد که تمام صورتش خونين و دو دست را روى چشمها گذاشته و ناله مىکند و در گوشهاى خرمنى از طلا و جواهر ريخته و فرش حجره کنارى رفته و دهانهٔ چاهى پديدار است.
محسن با احتياط تمام به لب چاه آمده و چون صداى ناله از درون چاه شنيد سخت متحير گرديد. نزد رمال آمد و پرسيد: ‘اى مرد بگو کيستى و چرا به اين روز افتادي؟’
رمال ابتدا گمان کرد که محسن همان کسى است که او را کور کرده پس گفت: ‘اى ظالم ستمگر اکنون که مرا به اين روز انداختى به پرسش حالم آمدهاي؟’
محسن که از حرفهاى رمال چيزى نفهميد ناچار، ريسمانى به ته چاه افکند و صدا زد و گفت: ‘اى کسى که در چاه افتادهاى اين ريسمان را به کمر خود ببند تا تو را بيرون بياورم.’
ابتدا بازرگان از چاه بالا آمد و چون چشمش به فرزند خود افتاد او را در آغوش کشيد و بوسيد و ماجرا را از اول تا آن ساعت نقل کرد. آنگاه به کمک محسن آن مرد که قصد انتقام از او را داشت از چاه بيرون کشيد.
آن مرد وقتى مشاهده کرد که بهجاى بازرگان، رمال را کور کرده است از عمل خود سخت پشيمان گرديد و به فکر فرو رفت و از بازرگان عذر خواست.
بازرگان دستور داد تا رمال و آن مرد انتقامجو را به خانه بردند و طبيبى بر بالين ايشان آورد تا آنها را معالجه کند، آنگاه گنجينه را به خانهٔ خود حمل کرد.
از بخت بد، آن مرد که رمال را کور کرده بود بر اثر بريدن پاهايش که خرد شده بود، جان سپرد. ولى رمال باقى عمر را در کورى و دنياى ظلمت بهسر آورد و هروقت که به ياد آن شب مىافتاد به طمع و حرصى که باعث بدبختيش شده بود لعنت و نفرين مىفرستاد.
– سرانجام کار طمعکار
– قصهها ص ۱۵۰
– گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
– انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷
– به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران – جلد هفتم، علىاشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادي) – نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰