حکایت قضاوت کار ما نیست قاضی خداست!
حکایت قضاوت: مرد سرمایه داری در شهری زندگی می کرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمی کرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان می داد. با بخش سرگرمی مجله اهل فان همراه باشید.
این داستان هم جالبه: پیرمرد طمعکار و دخترک روستایی؛ داستان دختر باهوشی که حال پیرمرد هوسباز را گرفت!
حکایت قضاوت
مرد سرمایه داری در شهری زندگی می کرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمی کرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان می داد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر می شد مردم هرچه او را نصیحت می کردند که این سرمایه را برای چه کسی می خواهی؟
در جواب می گفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید. تا اینکه او مریض شد. احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود…
همسرش به تنهایی او را دفن کرد. اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد.
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت می کرد دیروز از دنیا رفت..!!
این داستان هم جالبه: داستان جالب و شنیدنی نه کور می کند نه شفا می دهد!
این را هم بخوانید: داستان شاگرد زرنگ و استاد خنگ که اگه نخوندی واویلاست!