حکایت رمال باشی دروغی: مردی که نمی تونست زنش را به حمام ببره!
حکایت رمال باشی دروغی: در زمان قديم زن و شوهري زندگي مي كردند كه خيلي فقير بودند و دو ماهي مي شد كه زن از بي پولي نرفته بود حمام.
يك روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهري هستي كه نمي تواني ده شاهي بدهي به من برم حمام.»
مرد از حرف زنش خجالت كشيد و بعد از مدتي اين در آن در زدن, به هر جان كندني بود, ده شاهي جور كرد و داد به او. با بخش داستان مجله اهل فان همراه باشید و ادامه حکایت را بخوانید.
حکایت رمال باشی دروغی
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام كه رسيد ديد حمام قرق است. از حمامي پرسيد «كي حمام را قرق كرده؟»
حمامي گفت «زن رمال باشي.»
زن گفت «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لاي كنيزها و دده ها بنشينم و حمام كنم. خيلي وقت بود مي خواستم بيام حمام و پولي تو دست و بالم نبود.»
حمامي دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه اي نشست و مشغول شد به شست و شوي خودش. در اين حيص بيص ديد كنيزها با سلام و صلوات زن بدتركيب و نكره اي را كه بلند بلند آروغ مي زد, آوردند به حمام.
زن بيچاره تا چشمش افتاد به هيكل نتراشيده زن رمال باشي, سرش را بلند كرد به طرف آسمان و گفت «خدايا به كرمت شكر. من با اين حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمي توانم بيايم حمام, آن وقت بايد براي اين زن بدتركيب حمام را قرق كنند و او با اين جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بيايد.»
بعد, هر طوري بود خودش را شست و شويي داد. از حمام درآمد و رفت خانه.
شب, وقتي شوهرش آمد خانه, حكايت حمام رفتن زن رمال باشي را تمام و كمال براي او تعريف كرد و آخر سر گفت «اي مرد! تو هم از فردا بايد بري و رمال بشوي.»
مرد گفت «مگر زده به سرت. من كه از رمالي چيزي سرم نمي شود.»
زن گفت «خودم كمكت مي كنم. الا و بلا تو از فردا بايد رمال بشوي.»
مرد هر چه فكر كرد ديد زنش را خيلي دوست دارد و چاره اي ندارد كه حرفش را قبول كند. اين بود كه نرم شد و گفت «اي زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همين سادگي مي شود رمال شد.»
زن گفت «آن قدرها هم كه تو فكر مي كني مشكل نيست. فردا صبح زود مي روي بيل و كلنگ را مي فروشي. پولش را مي دهي يك تخته رمالي و دو سه تا كتاب كهنه كت و كلفت و مي روي مي نشيني يك گوشه مشغول رمل انداختن مي شوي. هر كه آمد گفت طالع من را ببين, اول كمي طولش مي دهي, بعد مي گويي طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنين مي شوي و چنان مي شوي.»
مرد گفت «آمديم مشكل يكي و دو تا را شانسي رفع و رجوع كرديم, آخرش چي؟ بالاخره مي افتيم تو دردسر.»
زن گفت «آخر هر كاري را فقط خدا مي داند. نترس! خدا كريم است.»
صبح زود, مرد بيل و كلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالي خريد و رفت نشست در مسجد شاه.
چندان طول نكشيد كه جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت «جناب رمال باشي. شتري كه پول هاي پادشاه بارش بوده گم شده. رمل بنداز ببين كجا رفته.»
رمال تو دلش گفت «خدايا! چه كنم؟ چه نكنم؟ حالا چه خاكي بريزم به سرم؟ ديدي اين زن سبك سر چطور دستي دستي ما را انداخت تو هچل.»
بعد همين طور كه مانده بود چه كند, چه نكند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول كرد رو تخته. خوب نگاهشان كرد. كمي رفت تو فكر و گفت: «جلودارباشي! برو صد دينار بده نخود و به هر طرف كه دلت خواست راه بيفت و بنا كن دانه به دانه نخود ها را ريختن و رفتن. وقتي نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ. به هر طرف كه قرار گرفتي از زمين چشم برندار و به اين طرف آن طرف نگاه نكن. راست برو تا برسي به شتر گم شده.»
جلودار باشي يك شاهي گذاشت كف دست رمال و رفت و هر چه را كه گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسيد به خرابه اي و ديد شتر رفته آنجا گرفته خوابيده.
افسار شتر را گرفت. برد به قصر. حكايت گم شدن شتر و رمال را براي پادشاه تعريف كرد. بعد, برگشت پيش رمال و ده اشرفي به او انعام داد.
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفي, از خوشحالي دست و پاش را گم كرد. پيش از غروب بساطش را ورچيد توي بازار گشتي زد. هر چه لازم داشت خريد و با دست پر رفت خانه و گفت «اي زن! حق با تو بود و من تا حالا نمي دانستم رمالي چه دخل و مداخلي دارد. خدا پدرت را بيامرزد كه من را از فعلگي و دنبال سه شاهي صنار دويدن راحت كردي.»
بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن.
فرداي آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن كرد و همين كه نشست, چند تا غلام و فراش درباري آمدند به او گفتند «پاشو راه بيفت كه پادشاه تو را مي خواهد.»
اين را كه شنيد دلش افتاد به تپيدن و رنگ به صورتش نماند. با خودش گفت «بر پدر زن بد لعنت! ديدي آخر عاقبت ما را به كشتن داد. اگر پادشاه بو ببرد كه من بيق بيقم و حتي سواد ندارم, كارم زار است و گوش تا گوش سرم را مي برد.»
خلاصه! با ترس و لرز اسباب رماليش را زد زير بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد. در راه هزار جور فكر و خيال كرد و از ترس جان به سر شد, تا رسيد به حضور پادشاه.
پادشاه نگاهي به قد و بالاي او انداخت و پرسيد «تو شتر را پيدا كردي, با بار پولي كه باش بود؟»
مرد جواب داد «بله قربان.»
پادشاه گفت «از امروز تو رمال باشي دربار هستي و از ما جيره و مواجب مي گيري. برو و كارت را شروع كن.»
آن شب, وقتي مرد به خانه اش برگشت, گفت «اي زن! خانه ات خراب شود كه آخر به كشتنم دادي.»
زن پرسيد «مگر چه شده؟»
جواب داد «مي خواستي چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشي دربارم كرد و از صبح تا شب هي خدا خدا كردم چيزي پيش نيايد كه بفهمد از رمالي هيچي سرم نمي شود و دارم بزنند.»
زن گفت «اي بابا! بعد از آن همه بدبختي, تازه خدا يادش افتاده به ما وخواسته ناني بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو مي خواهي به يك پخ جا خالي كني. اين جور فكرها را از سرت بيرون كن و بي خيال باش. آخرش هم يك طوري مي شود. خدا كريم است.»
بگذريم! زن آن قدر از اين حرف ها خواند به گوش او كه مرد دل و جرئتي به هم زد و از آن به بعد مثل درباري هاي ديگر راست راست مي رفت دربار و مي آمد خانه.
مدتي گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد, تا يك شب از قضاي روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند. همين كه صبح شد، پادشاه رمال باشي را خواست و گفت «زود دزدها و هر چه را كه از خزانه برده اند پيدا كن.»
رمال باشي گفت «حكم حكم پادشاه است.»
بعد, آمد خانه به زنش گفت «روزگارم سياه شد.»
زن پرسيد «چي شده؟»
مرد جواب داد «ديگر مي خواستي چي بشود؟ ديشب دزدها خزانه پادشاه را خالي كرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را كه برده اند از من مي خواهد. همين فردا مشتم وا مي شود و سرم به باد مي رود.»
زن گف «فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگير تا ببينيم بعد چي مي شود.»
رمال باشي رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت «اين هم چهل روز مهلت. بعدش چه خاكي بريزم به سرم؟»
زن گفت «تا چهل روز ديگر كي مرده, كي زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا كله خرما بگير بيار و هر شب يكي از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله كه اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانيم روز چهلم چه روزي است.»
رمال باشي گفت «بد فكري نيست.»
و رفت چهل تا كله خرما خريد و برگشت خانه.
حالا بشنويد از دزدها!
وقتي دزدها شنيدند پادشاه رمالي دارد كه از زير زمين و بالاي آسمان خبر مي دهد, ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفت و گوي كه چه كنند و چه نكنند تا از دست چنين رمالي جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب يكي از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشي سر و گوشي آب بدهد و ببيند رمال باشي چه مي كند و براشان چه نقشه اي مي كشد.
شب اول, يكي از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشي و گوش تيز كرد ببيند رمال باشي چه مي كند. در اين موقع رمال باشي يكي از خرماها را خورد. هسته اش را ترقي پرت كرد تو دله و بلند گفت «اين يكي از چهل تا.»
دزد تا اين را شنيد, از رو پشت بام پريد پايين. رفت پيش رفقاش و گفت «هر چه از اين رمال باشي گفته اند, كم گفته اند.»
گفتند «چطور؟»
گفت «تا رسيدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گير نشده بودم كه بلند گفت اين يكي از چهل تا.»
دزدها خيلي پكر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان.
خلاصه! از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشي و رمال باشي شبي يك كله خرما خورد. هسته اش را انداخت تو دله و گفت «اين دو تا از چهل تا. اين سه تا از چهل تا« و همين طور شمرد تا رسيد به سي و نه.
شب سي و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند «يك شب بيشتر نمانده كه رمال باشي ما را بگيرد و كت بسته تحويل بدهد. اگر به زير زمين يا ته دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سر مان بر نمي دارد. خوب است تا كار از كار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاي جواهرات خزانه را نشانش بدهيم. اين طوري شايد پادشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلكه جان به در ببريم.»
فرداي آن روز, دزدها يك شمشير و يك قرآن ورداشتند رفتند پيش رمال باشي و گفتند «اين شمشير, اين هم قرآن. يا ما را با اين شمشير بكش, يا به اين قرآن ببخش. جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زير خاك است.»
رمال باشي دزدها را كمي نصيحت كرد. بعد جاي جواهرات را ياد گرفت و به آن ها گفت «الان مي روم پيش پادشاه ببينم چه كار مي توانم براتان بكنم.» و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جاي جواهرات را به او گفت و براي دزدها طلب شفاعت كرد.
پادشاه كه از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد, گفت «رمال باشي! راستش را بگو چرا براي دزدها طلب بخشش مي كني؟»
رمال باشي گفت «قربانت گردم! دزدها وقتي خبردار شدند پيداكردن آن ها و جواهرات را گذاشته اي به عهده من از خير هر چه برده بودند گذشتند و فرار كردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهي آن ها را برگرداني, دو مقابل خزانه بايد خرج قشون كني. آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسي يا نه.»
پادشاه حرف رمال باشي را قبول كرد و عده اي را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و كمال آوردند تحويل خزانه دار دادند و باز به رمال باشي خلعت داد و پول زيادي به او بخشيد.
وقتي رمال باشي برگشت خانه به زنش گفت «امروز پادشاه آن قدر پول بخشيد به من كه براي هفت پشتمان بس است. حالا بيا فكري بكن كه از اين مخمصه خلاص بشوم. چون مي ترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين كار.»
زن فكري كرد و گفت «اين را ديگر راست مي گويي. وقتش رسيده خودت را بزني به ديوانگي تا دست از سرت بردارند.»
مرد گفت «چطور اين كار را بكنم؟»
زن گفت «فردا صبح, وقتي شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگير و مثل ديوانه ها از خزينه بندازش بيرون و لخت مادرزاد بنا كن به بشكن زدن و قر و قمبيل آمدن. آن وقت دوست و دشمن مي گويند رمال باشي پاك چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمي دارد.»
مرد گفت «بد نگفتي.»
و صبح فردا, همان طور كه زنش گفته بود, بعد از اينكه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبان ها را كنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهاي پادشاه را گرفت و از خزينه كشيدش بيرون, كه يك مرتبه صدايي بلند شد و سقف خزينه رمبيد.
پادشاه وقتي ديد رمال باشي از مرگ حتمي نجاتش داده, مال بي حساب و كتابي به او بخشيد و همه كاره دربارش كرد.
رمال باشي برگشت خانه و ماجراي آن روز را براي زنش تعريف كرد. زن گفت «يك كار ديگر هم مي تواني بكني.»
مرد گفت «چه كاري؟»
زن گفت «يك وقت كه همه اعيان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بكش پايين. بعد از اين كار, همه مي گويند عقل از سرت پريده و ديوانه شده اي. پادشاه هم مي گويد رمال ديوانه نمي خواهم و از دربار بيرونت مي كند. آن وقت با خيال راحت مي رويم گوشه دنجي مي نشينيم و خوش و خرم زندگي مي كنيم.»
رمال باشي حرف زنش را قبول كرد و منتظر فرصت ماند. تا يك روز همه اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سينه جلو تختش صف بستند.
رمال باشي ديد فرصت از اين بهتر دست نمي دهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پايين, كه در همين موقع عقربي قد يك گنجشك از زير تشكي كه پادشاه روش نشسته بود, آمد بيرون.»
همه به رمال باشي آفرين گفتند و از آن به بعد ديگر كسي نبود كه به اندازه رمال باشي پيش پادشاه عزيز باشد.
رمال باشي مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت «امروز هم كه اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت كار مي ترسم.»
زن, شوهرش را دلداري داد و گفت «حالا كه خدا مي خواهد روز به روز كار و بارت بالا بگيرد و اجر و قربت پيش پادشاه بيشتر شود, چرا ما نخواهيم؟»
رمال باشي گفت «درست مي گويي. بايد راضي باشيم به رضاي خدا.»
از آن به بعد, رمال باشي صبح به صبح مي رفت دربار و شب به شب برمي گشت خانه و با زنش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد. تا روز از روزها كه همراه پادشاه رفته بود شكار, پادشاه ملخي را در مشتش گرفت و به او گفت «بگو ببينم! چي تو مشت من است؟»
رمال باشي روش را كرد به طرف آسمان و در دل گفت «خدايا! خودت مي داني كه من مي خواستم از اين كار دست بكشم و تو نگذاشتي. حالا هم راضي ام به رضاي تو.»
بعد, آهسته گفت «يك بار جستي ملخو! دوبار جستي ملخو! آخر كف دستي ملخو.»
پادشاه گفت «رمال باشي! داري با خودت چه مي گويي؟ بلندتر بگو.»
رمال باشي با ترس و لرز بلندتر گفت «عرض كردم يك بار جستي ملخو! دوبار جستي ملخو! آخر كف دستي ملخو!»
پادشاه گفت «آفرين بر تو.»
و دستش را واكرد و ملخ پريد به هوا. . .