حکایت عادل و آرزوی پرماجرایش که راز سر به مهر چند ساله ای را افشا کرد!
حکایت عادل و آرزوی پرماجرایش: در زمان قدیم جوانی زندگی میکرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درستوحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی دربارهاش میگفت؛ اما خودش میگفت: «آمدهام پدربزرگم را پیدا کنم. او سالها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.» همه گفتند: «پیرمردی که تو میگویی، آدم ثروتمندی بود؛ اما سالها قبل بیخبر ازاینجا رفت.»
این حکایت هم جالبه: اصطلاح دسته گل به آب دادن از کجا آمده است+داستان جذاب و شنیدنی اش!
حکایت عادل و آرزوی پرماجرایش
خلاصه، عادل هم بهناچار در آن شهر مانده بود. یک روز که عادل در کلبه خرابهاش دراز کشیده بود با خودش گفت: «خدایا کمکی کن که زندگیام را سروسامان بدهم و از این بدبختی و دربهدری نجات پیدا کنم، حداقل اگر گاوی داشتم با آن خویش میزدم، یا میفروختمش. آنوقت هم به دیگران کمک میکردم هم خودم به نان و نوایی میرسیدم.»
تا که روزی ناگهان در چاشت گاه
این دعا میکرد با زاری و آه
ناگهان در خانهاش گاوی دوید
شاخ زد بشکست دربند و کلید
عادل همینطور که برای خودش خیالبافی میکرد خوابش برد. کمی بعد احساس کرد کسی دارد صورتش را میلیسد. او ترسید و از جایش پرید. یک گاو بزرگ و سرحال را دید که آمده بود بالای سرش. عادل رو به آسمان کرد، گفت: «خدایا شکرت که آرزویم را برآورده کردی.»
بعد گاو را به میدان مال فروشها برد و فروخت. همان روز قسمت زیادی از پول گاو را بین چند فقیر تقسیم کرد و قسمتی از آن را هم خودش برداشت. سر ظهر داشت غذا میخورد که ناگهان چند نفر به خانهاش هجوم آوردند. مرد خوشپوشی فریاد زد: «همین مرد است او را بگیرید!» مردها دستهای او را گرفتند و بستند. عادل گفت: «ایبابا حتماً اشتباه شده!» مرد خوشپوش گفت: «حالا میبینی که عاقبت گاو دزدی چیست!»
در آن زمان هنوز قاضی و دادگاهی وجود نداشت. پس او را پیش زاهد عادلی بردند. زاهد پرسید: «جوان. بگو ببینم چه کردهای؟» عادل، ماجرای دعا و گاو را برای زاهد تعریف کرد و گفت: «به خدا که من فکر کردم آن گاو هدیهی خداوند است. وگرنه من هیچوقت به مال مردم دستدرازی نمیکردم.»
مرد خوشپوش گفت: «این حرفها به درد من نمیخورد. تو باید یا گاو مرا بدهی یا پولش را!»
زاهد گفت: «راست میگوید. در غیر این صورت باید به زندان بروی.»
عادل گفت: «من کسی را ندارم که از او قرض بگیرم. ولی به خدا راست میگویم! من گمان کردم خداوند آرزوی مرا برآورده کرده است. حالا من چیزی ندارم که به تو بدهم؛ اما میتوانم برایت بهاندازهی پول گاوت کار کنم.»
مرد خوشپوش گفت: «به من میگویند جابر. آنقدر ثروت دارم که احتیاجی به کار کردن تو نداشته باشم. باید پول گاوم را بدهی.»
در این هنگام زاهد احساس کرد که عادل، راست میگوید. برای همین گفت: «من فردا حکم میدهم. امروز بروید و فردا بیایید.»
شب که شد زاهد نیایش کرد و از خدا خواست حقیقت را به او نشان دهد. خداوند در یک آن، حقیقت را به او نشان داد.
در فروبست و بِرفت آن گَه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب
صبح روز بعد سربازها، عادل را آوردند. جابر هم آمد. کمکم مردم هم جمع شدند. همه سراپا گوش شده بودند که حکم زاهد را بشنوند.
زاهد به جابر گفت: «از تو میخواهم که گاو را به عادل ببخشی!»
هر کس حرفی میزد. زاهد بلند گفت: «من با کسی شوخی ندارم. اگر این حکم را نپذیری حکم سوم را میگویم که آنوقت دو دستی توی سرت خواهی زد! چون ستمکاریِ تو را خواهم گفت.»
وَر نه کارت سخت گردد گُفتَمت
تا نگردد ظاهر از وی اِستَمت
جابر که دید زاهد شوخی نمیکند، حسابی ترسید و مثل گلولهای آتش بالا و پایین پرید و اعتراض کرد. مردم هم که از حکمت حُکمهای زاهد بیاطلاع بودند به او اعتراض کردند و گفتند: «ای زاهد این چه قضاوتی است؟ تو که عادل بودی؟!»
زاهد گفت: «بسیار خوب، حکم سوم این است که تو و همسرت هم از این به بعد باید خدمتکار عادل بشوید!»
جابر که ماتش برده بود سرش را بین دستانش گرفت و فریاد زد: «ای واویلا!»
سنگ بر سینه همی زد با دو دست
میدوید از جهل خود بالا و پست
خَلق هم اندر ملامت آمدند
کَز ضمیرِ کار او غافل بدند
مردم اعتراض میکردند که این قضاوت بیرحمانه از زاهد خدا بعید است! عادل که نمیدانست چه کند، گاهی گریه میکرد و گاهی میخندید.
زاهد گفت: «همه همراه من بیایید تا حقیقت را نشانتان بدهم.»
او آنها را نزدیک درختی برد که در بیابانی قرار داشت. سپس گفت: «حقیقتی که خداوند برای من روشن کرد این است. جابر و زنش خدمتکاران پدربزرگ عادل بودهاند. پدربزرگ عادل مثل پدری دلسوز از جابر و زنش نگهداری میکرده است. حتی به آنها مالومنال هم میداده؛ اما یک روز جابر پیرمرد را میکشد و جار میزند که پیرمرد به سفر رفته و من همهی اموالش را از او خریدهام! من از جابر خواستم که گاو را به عادل ببخشد؛ اما خودش باعث شد که همهچیز برملا بشود.»
او به خود برداشت پرده از گناه
ورنه میپوشید جُرمش را اله
کافر و فاسق در این دَورِ گَزند
پردهی خود را به خود بر میدرند
زاهد گفت: «جابر، جسد پیرمرد و کاردش را در پای این درخت دفن کرده است.»
سپس دستور داد که آنجا را بکنند. چند نفر با بیل و کلنگ زمین را کندند. ناگهان جسد پیرمرد از زیر خاک پیدا شد. کارد هم کنارش افتاده بود.
تا مردم چشمشان به آن افتاد ولوله کردند: «ایداد بر ما که فکر میکردیم مرد خدا ظالم شده است!»
وِلوِله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زُنّار بُبرید از میان
این حکایت هم جالبه: اصطلاح جالب ماست ها را کیسه کردن از کجا آمده است+داستانی جالب و شنیدنی از روزگاران قدیم!
مردم از زاهد عذرخواهی کردند که به او ظالم گفتهاند.
زاهد آنها را بخشید و سپس دستور داد جابر را به زندان ببرند تا به جرمش رسیدگی کند.
حال بشنوید از عادل که تمام ثروت جابر به او رسید.
عادل هم با دختری ازدواج کرد و زندگی خوب و شیرینی را شروع کردند؛ اما هیچوقت از حال فقرا غافل نبودند.
این حکایت هم جالبه: حکایت فرزند درس خوانده چوپان که وقتی باسواد شد، کارش برای شمارش گوسفندان چند برابر شد!
امیدواریم از حکایت اصطلاح دسته گل به آب دادن خوشتان آمده باشد. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش داستان مجله اینترنتی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانیها دور میکند و به ما اجازه میدهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین میدهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند.
این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی اهل فان مطالب متنوعی از انواع تست شخصیت، تست بینایی،هوش تصویری، معمای تصویری را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک اهل فان ما را دنبال کنید.